زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 12 روز سن داره

شاهزاده قلبم

گچ گرفتن پاي مامان

سلام به فرشته هاي خندونم در اين مدت نتونستم خاطرات شماها رو بنويسم به خاطر اينكه ماماني پاش تو گچه و حدود ده روزبود كه خونه نشين بودم حتما" مي پرسين چرا ؟ ظهر پنج شنبه مامان جون ( ماماني ) خونمون اومد و شماها با ذوق از مامان جون استقبال كردين بعد از دو سه ساعت نشستن مامان جون گفت كه مي تونه شماها رو همراه خودش ببره و شبم اونجا بمونيد منم به خاطر اينكه عروسي تو خونه بود و شماها اذيت نشيد قبول كردم بعد از رفتن شماها ، منو بابايي آماده شديم و تقريبا" ساعت 7 بود كه به طرف عروسي حركت كرديم بعد از اتمام عروسي كه ساعت 2 شب بود بابايي تصميم گرفت مثل تعطيلات آخر هر هفته ، براي واليبال به پارك بريم آخه چند هفته هست كه همه خانواده باباي...
18 خرداد 1393

عوض شدن مهدكودك

سلام به عزيزانم امروز وارد مهد كودك جديدي شديد به نام  مهدكودك دنيا ، مهد خيلي خوبيه ، حياطش بزرگ با سايبون ، آبرك و سرسره با كف پوش سبز چمني ، اين طرف حياط روي ديوار نقاشي تست هوش كردن وارد سالن مي شي سه تا اتاق بزرگ هست كه مربوط به گروههاي سني سه به بالا و اما اتاق شما طبقه دوم ، اتاق خيلي بزرگ كه تا سقف اتاق لمينت به كار رفته ، دو تخته خواب و انواع عروسكهاي خز دار بزرگ و اين طرف اتاق هم انواع بازي هاي هوشي كه خيلي قشنگ بود طوري طراحي كرده بودن كه شما وروجكها جايي براي دويدن داشته باشين ، بعد از اتاق خواب ، وارد سالن مي شديد كه پاركت بندي شده بود بعد يك اتاق كه مخصوص آموزش بود همه چيز رو بهتون ياد مي دادن ، و اتاق بعدي كه اتاق بازي...
4 خرداد 1393

بدون عنوان

سلام به نفس هام ديروز 20 ارديبهشت تولد ماماني بود ، اداره نرفتم وقتي بابايي از سركار اومد با يك جعبه كيك وارد شد شماها هم ذوق زده مخصوصا" زهرا مي گفت تولد تولد مباك ، همش مي خونديد بابايي بعد از تبريك گفتن تولد و ماچ و موچ كردن ، جعبه كيك رو باز كردم چه كيك قشنگي بود شمع هاي تولدم روي كيك قرار دادم و روشن كردم اما زماني كه بابايي برام شعر تولد رو ميخوند شما دوتا با هم شمع ها رو فوت كردين و الهي من قربونتون بشم چقدر با شماها خوش گذشت سريع كيك رو بريديم و ماشاء الله چقدر كه شماها خورديد بعد بابايي تصميم گرفت كه شام رو خونه مامان جون (بابايي ) درست كنه اونم كتلت ، ما هم رو تصميم بابايي حرفي نزديم و بعد از آماده شدن رفتيم خونه مامان جون ...
21 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

گلاي قشنگم اين روزها خيلي شيطوني مي كنين ماشاء الله از هيچ چيزي هم نمي ترسيد نه از خرگوش ، گربه ، سگ و حتي سوسك ، ديشب يك سوسك بزرگي اومده بود تو حياط شما ها هم دنبال سو سك امير علي ميگفت دمپايي ، دمپايي وقتي دمپايي رو برداشت رفت دنبال سوسك تا به قول خودش سوسكو كشتم ، با دمپايي اينقدر روي اين سوسك بيچاره زد تا له شد بعدش زهرا مي گه كشتم ماما كشتم ، خلاصه موقعي كه تعطيل هستم سعي ميكنم حسابي بهتون خوش بگذره ، شبها هم با كمي اذيت مي خوابين ولي دست مربي گلتون درد نكنه اون ظهر نمي زاره كه شما بخوابين وقتي مي رسيم خونه بعد از كمي بازي كردن دست و پاهاتون رو مي شورم بعدش اسپليت رو روشن مي كنم مي گين سرده ، سرده بعدش سرتون مي كنين زير پتو تخت مي...
16 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

عزيزاي دلم مي خوام بگم الان كه افتادين رو حرف زدن بعضي از كلمه ها رو اشتباه مي گين كه خيلي خوشمزه هست مثلا" ديشب موقع خوابيدن ، اسپليت رو روشن كرده بوديم چون سرد شده بود امير علي مي گفت ماما ، برف ، برف يعني هوا سرده بعد سرشو زير پتو كرد تا خوابيد زهرا هم به كشمش مي گه كمشش به زن عمو مي گه عممو خيلي از كلمه ها يادم رفته ولي سعي مي كنم كه از اين به بعد بنويسم تا يادم بمونه اين روزها ، خدا رو شكر خيلي خوب شديد بعضي وقتها خيلي اذيت مي كنين ولي همين كه سالم هستين و هيچ مشكلي نداريد از خداوند ممنونم دوستون دارم ...
8 ارديبهشت 1393

مريضي ماماني

سلام به عزيزانم روز چهارشنبه ماماني حالش خيلي بد شد طوري كه ديگه نمي تونست از جاش بلند بشه فشارش اومده بود پائين ،طوري كه تمام استخوانهاي بدنش شروع به لرزش مي كرد وقتي بابايي ، منو دكتر برد دكتر پس از معاينه بهم گفت بنيه بدني شما خيلي ضعيف شده برام كلي ويتامين نوشت بعدش آزمايش نوشت گفت بعد از انجام ازمايش اگه چيزي نبود بايد سي تي اسكن مغزي بشي ، بعد از انجام سي تي اگه چيزي نبودقرص اعصاب رو شروع مي كنيم چون وقتي زبون شما مثل چوب مي شه نشونه اينه كه اعصاب شما شديدا" دچار مشكل شده ، دكتر گفت چندتا بچه داري ؟ منم گفتم خدا يك دو قلو بهم داده ، بلافاصله دكتر گفت پس همش تقصير اين بچه هاست ، اينقدر شور بچه ها رو نزن ،اول خودت بايد سالم باشي تا بتو...
6 ارديبهشت 1393

عيد نوروز و گم شدن امير علي در بندر گناوه

سلام به عزیزای دلم عیدتون مبارک ، بهار اومد و با اومدنش شادی رو به دلها میاره ، درختان لباس سبز به تنشون می کنن گلها شکوفه می زنند و شماها بزرگتر می شین ، عید امسال سومین عیدی هست که شماها در کنار ما هستین قبل از شروع سال تحویل با چیدن سفره هفت سین منتظر لحظه تحویل سال بودیم که متوجه بهم ریختن سفره عید شدم سریع وسایلها رو جمع کردم ده ثانیه مونده بود به لحظه موعود ، سفره هفت سین رو آوردم بابا مشغول خوندن قران بود و برای خوشبختیمون دعا می کرد من هم از شماها فیلم می گرفتم دو ثانیه ، سریع نشستیم پای سفره ، بله بهار اومد گل افشانی شد توی کوچه صدای ترقه ، صدای کل و شادی از توی خونه ها میومد منم با شنیدن سال تحویل کل زدم و شماها رو در بغل گرفتم ...
17 فروردين 1393

بدون عنوان

سلام و صد سلام الهي صد الهي زنده باشين قربون شيرين زبونياتون برم ديشب بهتون پشمك دادم اميرعلي به پشمك       مي گفت پشك زهرا هم بهش مي گفت امير امي پسمك داداشي بيا هر دو تاتون بخاري رو ول نمي كنين حالا تازگيا هم ياد گرفتين ازش بالا مي ريد و بالاي بخاري مي شينين و كلي مي خندين زهرا مي خواست بياد پائين بهم گفت ماما بيا كمك بعدش هر كاري كردم كه دوباره جمله رو بگه نگفت اما امير علي هم به زهرا مي گه داداش هر چي بهش مي گم مامان بگو آبجي ، بعدش مي گه آجي خلاصه خيلي خوشمزه شدين من كه هر دفعه مي خورمتون از بس كه مي بوسمتونو فشارتون مي دم خيلي دوستون دارم ...
14 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام عزيزاي دلم اين روزها حسابي مشغول خونه تكوني هستم و شماها هم حسابي شيطوني مي كنين ، خيلي خوشتون مياد كه توي اين وسايل هاي بهم ريخته بالا و پائين بريد ، با هزار بدبختي اتاق خواب و آشپزخونه رو تميز كردم براي آشپزخونه ساعت 4 كه رسيدم خونه تا ساعت 2 شب كار آشپزخونه تموم شدوقتي اومدم بيرون ، بابا مشغول جارو كردن سالن شد بنده خدا با وجود اينكه خيلي خسته بود اما كمك ماماني كرد دستشون درد نكنه روز بعدش بابايي فرش و روفرشي رو با كمك مامان جون شست و تميز شد الان خونمون خيلي تميزه ، واقعا" تميزي چقدر تو روحيه اثر ميذاره بشرطي كه شماها تميز بزارين ديروز زهرا خيلي اذيتم كرد منم دعواش كردم و باهاش قهر كردم امير علي ، دست زهرا رو گرفت اوردش طرفم و به...
12 اسفند 1392