زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

شاهزاده قلبم

گچ گرفتن پاي مامان

1393/3/18 11:25
نویسنده : سمیه
1,259 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به فرشته هاي خندونم

در اين مدت نتونستم خاطرات شماها رو بنويسم به خاطر اينكه ماماني پاش تو گچه و حدود ده روزبود كه خونه نشين بودم حتما" مي پرسين چرا ؟

ظهر پنج شنبه مامان جون ( ماماني ) خونمون اومد و شماها با ذوق از مامان جون استقبال كردين بعد از دو سه ساعت نشستن مامان جون گفت كه مي تونه شماها رو همراه خودش ببره و شبم اونجا بمونيد منم به خاطر اينكه عروسي تو خونه بود و شماها اذيت نشيد قبول كردم بعد از رفتن شماها ، منو بابايي آماده شديم و تقريبا" ساعت 7 بود كه به طرف عروسي حركت كرديم بعد از اتمام عروسي كه ساعت 2 شب بود بابايي تصميم گرفت مثل تعطيلات آخر هر هفته ، براي واليبال به پارك بريم آخه چند هفته هست كه همه خانواده بابايي ، پارك مي ريم و همه آقايون و من دو تا تيم تشكيل مي ديم و واليبال بازي مي كنيم براي شماها هم تشك و پتو و بالشت ميارم و همون جا بعد از كلي بازي كردن مي خوابين ما هم تا صبح بازي مي كنيم و بعد از خوردن صبحانه به خونه ميريم و مي خوابيم

اون شب بابايي وقتي تصميم گرفت من حريفش نشدم كه انصراف بده ، خلاصه بعد از رفتن به پارك ، ما مشغول به بازي شديم چه واليبال جذابي ، بعد از چند گيم بازي ، توي پريدن هوا بودم كه توپو بزنم دستم به توپ نرسيد و موقع زمين خوردن پاي سمت چپم لغشيد و محكم به زمين خوردم ، خيلي دردم گرفت همه دورم جمع شدن ، از شدت درد گريه مي كردم پسر عموي شوهرم پامو كمي تكون داد و گفت يواش يواش راه برو ، منم چون پام گرم بود دوباره مشغول بازي شديم ساعت 6 بود كه واليبال رو تموم كرديم همين كه اومدم توي ماشين بشينم كفشم رو در اوردم ديدم پام ورم كرده خونه كه اومديم خوابيديم ساعت 11 بود بيدار شديم و از اونجا ديگه نتونستم روي پام راه برم اينقدر پام ورم كرده بود كه قوزك پام قد يك تخم مرغ اومده بود بيرون

چون شماها خونه مامان جون بودين ما هم اومديم اونجا ، تا اومديم داخل بعد از سلام و عليك كردن ، زهرا شروع به گريه كرد و مامانم گفت كه همين الان روي پله با سر خورده زمين ، سرش طوري نشده بود فقط كمي ورم كرده بود بعد از بغل كردن و اروم كردن زهرا ، بابايي آب گرم اوردم و پامو ماساژ داد اينقدر دردم گرفت كه گريه مي كردم و دايي محمد به خاطر اينكه درست پام ماساژ داده بشه دستمو گرفته بود امير علي هم وقتي اين صحنه رو مي ديد دايي محمد و باباشو دعوا مي كرد و كلي گريه مي كرد كه ماماني رو ول كنيد ، بعد از ماساژ دادن و بستن پام ، شب پام ورمش بيشتر شد رفتيم بيمارستان ، وقتي دكتر عكس پامو ديد گفت كه تاندوم پام كش اومده و بايد گچ گرفته بشه الان هم ده روز هست كه تو گچه ، و تا اخر هفته بايد باشه تا دوباره عكس گرفته بشه ، توي اين مدت هم چند روز خونه مامان جون ماماني چند روز هم خونه مامان جون بابايي و يك روز هم خونه عمو حسام بوديم ديروز هم بنده خدا مامان جون ماماني ظهر اومد و تمام كارامونو انجام داد شام و ناهار امروز رو برامون درست كرد و امروز صبح هم همراه خودمون از در خونه اومد بيرون تا دوباره عصر بياد خونمون ، شماها هم وقتي پاي منو اينجوري ديديد زهرا مي گه مامان پات اشكسته ، امير علي هم مي گه بووه شده ، هر وقتم مي خواهيد منو بلند كنيد وقتي پامو مي بينيد بي خيال مي شديد وميريد سراغ يكي ديگه ، اين روزها هم حسابي شيطوني مي كنيد وقتي به بابايي گفتم ، مي دونيد بابايي چي جوابمو داد ؟

گفت چون خودت همراه بچه ها بازي مي كردي و شيطوني مي كردي خيلي اذيت بچه ها به چشمت نمي اومده الان چون نشستي و بچه ها رو مي بيني فكر مي كني كه خيلي شيطون شدن

مامان جون دعا كنيد من زودتر خوب بشم چون از اين وضعيت خسته شدم از اينكه نمي تونم با شماها بازي كنم و دنبال شماها باشم زجر مي كشم برام دعا كنيد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)