بدون عنوان
سلام
از موقعي كه مهدكودكتون رو عوض كرديم اميرعلي خيلي خوب حرف مي زنه و خدا رو شكر از مهدكودكتون خيلي راضي هستين چون هر موقع ازتون مي پرسم مي خواهيد بريد مهد ، با هم جواب مي دين بله ، اما از ديشب براتون بنويسم موقع خواب بود چراغ ها رو خاموش كرده بودم كه زودتر بخوابين اما شماها خوابتون نمي برد و دوست داشتين كه بازي كنين ولي من چون خسته بودم دعا مي كردم زودتر بخوابين خلاصه شماها از هيچ چيزي نمي ترسيد اما بلاخره از اسم دزد مي ترسيد وقتي مي گفتم بچه ها آقا دزده اومده ، سريع پتو رو روي سرتون مي نداختيد و بعد از چند ثانيه چون خبري نمي شد مي خنديديد ، بعد از چند بار گفتن ، بلاخره امير علي چون علاقه خاصي به ماشينش داره و زهرا مدام دست بهش مي زد ، به خاطر اينكه زهرا رو بترسونه دست رو گوشش ميزاشت مي گفت : الو ، الو دزد ،آبجي ماشين برداشت، زهرا هم سريع دستشو از رو ماشينش بر مي داشت و مي گفت آقا دزده ، اين حركت چندين بار تكرار شد ولي چون متاسفانه گوشي نداشتم نتونستم ازتون فيلم بگيرم صحنه خيلي جالبي بود ساعت 12 بود كه خوابتون برد يكي از شيشه پستونكها سرش از وسط نصف شده بود ساعت 4 صبح بود كه امير علي بيدار شد دنبال شيشه مي گشت وقتي شيشه رو بهش دادم بدتر گريه كرد چون سر پستونك نصفه بود منم ديدم زهرا خوابيده يواش شيشه رو ازش گرفتم و به امير علي دادم اما زهرا بلافاصله بيدار شد و منم سر پستونك نصفه رو بهش دادم اما اون فهميد و شروع به جيغ زدن كرد امير علي چون بيدار شده بود بابايي شيشه رو ازش گرفت و به زهرا داد و بعد بابايي لباس پوشيد و با امير علي سوار ماشين شد و به سمت داروخانه شبانه روزي رفت تا براي امير علي سر پستونك بخره من زماني بيدار شدم كه متوجه شدم اونها وارد خونه شدن ببينيد چه كار مي كنيد ؟ خوشحاليم از خوشحاليتون و اميدواريم هميشه شاد و سرحال باشين
آمين