بدون عنوان
سلام مامان دوقلوها...
تولد نوگلات مبارک باشه...
چند ساعتی هست که اینجام...
شاید چون عاشق سه ساله هام...
عاشق شهرتون...
و از بچگی خودم رو تصور می کردم که دو قلو دارم...
یه دختر و یه پسر...
دقیق دقیق به همین اسما...
امیر علی و زهرا...
وقتی که سه سالشون شده...
و ساعت ها توی خیالاتم غرق می شدم...
ولی نمی دونستم که روزگار جور دیگه ای می چرخه...
و چند سال بعد...
بعد کلی این در و اون در زدن...
بهم می گن که هیچ وقت نمی تونم لذت مادر بودن رو بچشم...
لذت لحظه های قشنگی که تو ثبتشون کردی...
و من با بغض و گاهی لبخند خوندمشون...
از اول تا آخر...
خوش به سعادتت خانومی...
می دونم که سختی زیاد کشیدی...
همه رو با یه بغض بزرگ خوندم...
اما خانومی شما به قول خودت مقدس ترین مقام عالمی...
و قطعا همین طورم هست...
تو مادر شدی و بهشت زیر قدمهاته...
و خدا دو تا از فرشته هاش رو به تو سپرده...
و خودش هم حواست بهش هست...
هر وقت حال دلت خوب بود...
هر وقت با نگاه کردن به چشمای ثمره های زندگیت...
خدا رو از ته دل حس کردی...
یه گوشه ی قلب مهربونت...
دعایی برای دل شکسته ی منم بکن...
با قلب پاکت از خدا بخواه...
یه روز بیام و برات بنویسم...
منم مادر شدم...
سلام
عزیزی که این متنو برام نوشتی و هیچ آدرسی برام نزاشتی ، خیلی گریه کردم و با خوندنش دلم خیلی شکست و با چشمانی گریان ، از ته قلب برایت دعا کردم که تو هم حس قشنگ مادر بودن رو بچشی ، ای کاش که باز هم می اومدی و برایم پیام می گذاشتی حتی اگر دوست نداشتی که آدرسی ازت بهم بدی ، ولی دوست دارم که با هم هر از گاهی از طریق وبلاگ خودم در ارتباط باشیم ، ولی اینو بدون که هر موقع این متنو می خونم قلبم می لرزه و هر دفعه برایت دعا می کنم نمی دونستم چگونه برایت جواب بگذارم تا اینکه اینگونه به نظرم رسید دوستت دارم