زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

شاهزاده قلبم

عمل امیر علی

1394/4/23 11:43
نویسنده : سمیه
153 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزانم

امروز بعد از ده روز مرخصی گرفتن اومدم دانشکده ، خیلی خوشحالم از اینکه عمل امیر علی عزیزم به خوبی تموم شد روز شنبه برای تشکیل پرونده منو زن عمو زهره و امیر علی به بیمارستان رفتیم وقتی پرونده رو تشکیل دادیم گفتن باید آزمایش خون بده ، وقتی می خواستن از امیر علی آزمایش بگیرن امیر علی با خنده با دکتر حرف می زد که ناگهان دکتر سوزنی درگوش امیر علی کرد و جیغ پسرم تمام سالن رو پر کرد خیلی گریه کرد من هم بغضم گرفته بود و بعد بالافاصله دست امیر علی رو گرفت و از رگ دستش خون گرفتن ، اون روز امیر علی خیلی گریه کرد و منو زن عمو کلی باهاش بازی کردیم و دکتر گفت که فردا صبح ساعت 10 بیمارستان باشید تا امیر علی رو بستری کنن و در ادامه گفت که ساعت شش صبح بهش صبحونه بدید از او ساعت تا قبل از عمل حتی آب هم نباید بخوره

ساعت شش صبح از خواب پریدم خیلی نگران بودم سریع تخم مرغ درست کردم و امیر علی رو بیدار کردم و بهش گفتم که مامان پاشو دزد اومده ، از اونجایی که امیر علی خیلی کنجکاوه سریع بلند شد دستو صورتش رو شستم و با هم به کوچه رفتیم امیر علی رو نشوندم روی یک ماشین و باهاش حرف می زدم اما امیر علی غذا نمی خورد هر کاری می کردم می گفت نمی خوام خوب حق داشت این موقع صبح ، نمی دونستم چکار کنم که بابایی از خواب بیدار شد اومد تو کوچه ، امیر علی رو بغل کرد و سوار موتورش کرد بردش سر کوچه بعد برگشت و بهش گفت یک لقمه بخور امیر علی هم به خاطر موتور سواری ، خورد و دوباره بابایی رفت و برگشت و من دوباره یک لقمه دیگری رو بهت دادم خلاصه هفت هشت دور بابایی رفت و اومد تا یک دونه تخم مرغ رو خوردی من و بابایی هم با خیال راحت خدا رو شکر کردیم  زهرا رو خونه مامان جون گذاشتم و مامان جون تو رو از زیر قران رد کرد ساعت 10 صبح شد و منو بابایی در بیمارستان و امیر علی هم تشنه شده بود و آب می خواست اما از اونجایی که نمی تونستیم بهش آب بدیم کلی گریه می کرد و می گفت خدایا من آب می خوام ، من از کجا آب بخورم ، و همه نگاه امیر علی می کردن من هم با گریه امیرعلی گریه می کردم دوست داشتم حداقل کمی آب بهش بدم بچم خیلی گریه کرد تا ساعت 11 صبح بستری کردن ، چون اداره ما کنار بیمارستان بود بابایی به اداره رفت هر کاریش می کردم که از فکر آب بیرون بیاد نمی اومد خلاصه منم نصف لیوان رو آب کردم و بهش دادم اینقدر بوسش کردم نمی دوم امام حسین (ع) چگونه با بی آبی فرزند شش ماهش کنار اومد ( سلام بر لب تشنه ات ) همش یاد امام حسین منو آروم می کرد تا اینکه ساعت 1 شد که عزیز جون و خاله سمیرا اومدن خیلی خوشحال شدم  عزیز جون و خاله سمیرا یک ماشین بزرگ برای امیر علی خریده بودن امیر علی خیلی خوشحال شد ساعت 30/1 بود که امیر علی رو صدا کردن خاله سمیرا و عزیز جون سریع لباسای اتاق عمل رو تن امیر  کردن و از اونجایی که ما با دکتر بیهوشی آشنا بودیم بنده خدا خیلی زحمت کشید منم سریع به بابایی تماس گرفتم و بابایی خودش رو رسوند پشت در اتاق عمل ، امیر علی از همه کوچکتر بود وهمه ذوقش رو می کردن ، تا اینکه امیر علی رو بردن از اونجایی که بابایی ، خاله سمیرا و عزیز جون پیشم بودن خیالم راحت بود بعدش زن عمو مریم و هستی اومدن ساعت 15/3 بود که دکتر بیهوشی بهم تماس گرفت و گفت همین الان عملش تموم شد و وقتی بردنش ریکاوری بهتون تماس می گیرم بیایی بالا سرش ، تا ساعت 25/3 تماس گرفت و گفت بیا ریکاوری من خودم رو سریع به ریکاوری رسوندم دکترا بالای سرش بودن امیر علی بیهوش بود و گریه می کرد دکتر گفت بیدارش کن هر چی صدای امیر علی می کردم بیدار نمی شد و خیلی گریه می کرد ماشاءالله به زوری که داشت نمی تونستم دستاشو بگیرم هر کاری می کردم ارومش کنم نمی تونستم وقتی توی دهنش نگاه کردم دیدم دو تا سوراخ بزرگ ته گلوشه ، بعد به عزیز جون زنگ زدم و گفتم با خاله سمیرا بیایید من نمی تونم بگیرمش ، عزیز جون و خاله سمیرا اومدم بعد به عزیز جون لوزه های امیر علی رو دادن و گفتن ببره به آزمایشگاه ، وقتی لوزه ها رو دیدیم خیلی بزرگ بود و پر از عفونت به بابایی زنگ زدم و گفتم بیا امیر علی رو اوردن بابایی هم اومد تو رو به بخش انتقال دادن هستی هم با دیدن تو ، گریه کرد ، عزیز جون ،خاله سمیرا ، زن عمو مریم و هستی هم موندن بابایی هم مدام بوست می کرد و نوازشت می کرد و تو همچنان در خواب بودی خلاصه یک شب در بیمارستان موندم اون شب اینقدر راحت خوابیدی که به بابایی زنگ زدم و گوشی رو طرف نفس امیر علی گرفتم و بهش گفتم ببین امیر علی دیگه خره نمی ده راحت خوابیده بعد بابایی کلی ذوق کرد بعد به عزیز جون زنگ زدم و بهش گفتم عزیز جون گوشی رو به زهرا داد زهرا هم می گفت مامان گوشی رو بده به امیر علی ، منم می خوام بیام بیمارستان ، ساعت 12 شب بود که بابایی با مامان جون و علی به بیمارستان اومدن وامیر علی رو دیدن خلاصه صبح شد و تو هم بی تابی می کردی خسته شده بودی ظهر مرخص شدی و بابایی با خوشتیپی تمام دنبالمون اومد بعدش رفتیم خونه مامان جون عصر به بعد همه به عیادت شما اومدن ، ماه رمضان بود و موقع افطاری بابایی با تو رفته بودین دنبال آبجی زهرا ، موقعی که ما سفره رو پهن کردیم که غذا رو بخوریم شماها اومدین امیر علی با تمام ذوق پای سفره نشست و نون رو برداشت تا بخوره از اونجایی که دکتر گفته بود تا دو روز نباید چیزی بخوره فقط بستی من هم سریع نون رو ازت گرفت و تو شروع به گریه کردی خدایا من نون می خوام من گشنمه خوب بهم نون بدین یعنی همه با دیدن این صحنه غذا زهرشون شد و بابایی سریع امیر علی رو بغل کرد و برد تا با ماشین بگردونه ، هیچ کدوممون نتونستیم غذا رو درست بخوریم تا اینکه عمه معصومه گفت که نمی شه بچمون گشنه است نون رو برداشت و شروع به ریز ریز کردن نون کرد طوری ریز کرد که انگاری برای یک گنجشک نون ریز می کنه کمی هم خورشت روی نون ریخت و گذاشت خوب خیس بخوره وقتی امیر علی اومد بردمش توی آشپزخونه و بهش دادم اونم سریع می خورد از اینکه درد نداشت خیلی تعجب کردیم خدائی همه ذوق کردن ، خلاصه از روز سوم بی حسی چون از بین رفته بود تا چند روز نمی تونستی دهنتو باز کنی چون دهنتو خیلی باز کرده بودن و فشار به فک اومده بود حتی اینقدر درد داشتی که ما هم زجر می کشیدیم تا چند روز نمی تونستی حتی آب رو بخوری اینقد لاغر شده بودی که دلمون خیلی می سوخت تا اینکه بعد از چند روز خدا رو شکر بهتر شدی و شروع به خوردن غذا کردی

الان هم راحت می خوابی و غذا می خوری و قشنگ حرف می زنی

خدایا بی نهایت شکرت

اونقد به من توانایی دادی تا یک مشکل بزرگ دیگه ای رو پشت سر بزارم و دستهایم رو به سویت دراز کنم و عاجزانه بگویم کمکم کن

پسندها (1)

نظرات (3)

مرضیه
5 شهریور 94 10:48
ای جانم . سمیه جان چی کشیدی چه خونی به دلت شد. نمی دونستم شازده پسرمون مشکلی داره خدا را شکر که رفع شد. خدا را شکر سختی ها گذشت.
مامانی
9 شهریور 94 16:38
خدارو شکر عزیزم....ان شالله همیشه سالم باشن
مامان فاطمه حانیه
12 شهریور 94 18:22
سلام عزیزم حال عزیزای دل چطوره؟ ایشالله که هیچ موقع روی بیمارستان نببینن مگه در خیریت باورکن گریه کردم از این پستت جایی که امیرعلی آب و غذا میخواسته حال امام حسین:ع: به حال خودت هیچ چیز بیشتر از مریظی بچه منو اذیت نمیکنه ایشالله همیشه در سلامتی باشید دوست عزیز لینکتون میکنم