زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

شاهزاده قلبم

بستري شدن دو قلوها در بيمارستان

1391/8/16 9:22
نویسنده : سمیه
146 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلهاي نازنينم

خيلي خسته هستم خيلي ، از 6/8/91 امير علي حالت خيلي بد شد طوري كه عصر شنبه منو بابايي به بيمارستان رفتيم و وقتي دكتر ديدت گفت كه طوريش نيست و فقط برات يك شربت سرماخوردگي نوشت شب شنبه اونقدر حالت بد شد كه تا يكشنبه عصر حتي آب هم نخوردي فقط ناله مي كردي الهي قربونت برم ناله مي كردي بلندت ميكردم ناآروم مي شدي يكشنبه عصر مطب دكتر كريمي رفتيم وقتي ديدت گفت كه گلوت پر از عفونته ؟ و برات دارو نوشت وقتي اومديم خونه خاله سميرا هم اومد خلاصه تا چهارشنبه حالت اصلا" خوب نبود هر چه  دارو مي دادم ، بخورت مي دادم ، اسپند دود مي كردم انگار نه انگار حالت بدتر مي شد خاله سميرا هم دائما" پيشمون بود بابايي اينقدر اعصابش خورد بود كه حتي طاقت ديدن تو رو نداشت هر موقع تورو مي ديد اشك در چشماش حلقه مي زد چشماي قشنگت بخاطر  عفونت اينقدر كوچك شده بود كه هر كي كه تو رو مي ديد ناراحت مي شد عزیز جون و آقا جون و مامان جون خيلي ناراحت بودند همه غصه تو رو مي خوردن . سه شنبه شب تو از درد خوابت نمي برد زهرا هم  تا سرفه مي كرد از شدت درد گريه مي كرد تا صبح بيدار بوديم  منو بابايي و عزیز جون برديمت بيمارستان مادر و كودك تا دكتر ديدتون گفت بايد بستري بشين خلاصه بابايي سريع كاراي بيمارستان رو انجام داد منو عزیز جون در بيمارستان مونديم شب كه شد همه اومدن ديدنيتون با اينكه خاله سميرا و مامان جون بابايي از صبح كاراي خونه رو كرده بودن خيلي خسته شدن بعدشم عصر خاله سميرا سركار رفته بود خلاصه شب كه اومد خسته بود ولي به خاطر شماها كه خيلي دوستون داره موند خلاصه همه همكاري كردن ولي خاله سميرا واقعا" زحمت كشيد كه من همين جا ازشون تشكر مي كنم بهتون سرم زدن واي كه براي سرم زدن امير علي خيلي گريه كرد هر كارش مي كردم اروم نمي شد تا باباشم مي ديد بدتر ميشد بيشتر گريه مي كرد اما زهرا جونم الهي قربون مظلوميتت برم كه حتي دكتر هم مجذوب مظلوميتت شده بود وقتي سرم بهت زدن بي صدا گريه مي كردي و فقط نگاه ميكردي عزیزجون بالا سر تو بود و منم بالا سر امير علي ، خاله سميرا شب تا ظهر فردا مي موند بعدشم عصر مي رفت سر كار خيلي اذيت شد وقتي سوزن سرم خراب ميشد و ميخواستن سوزن رو عوض كنن خاله سميرا التماس پرستارا مي كرد مي گفت تو رو خدا آروم بزنين اينقدر التماس مي كرد كه پرستارا مي گفتن مادرش رو از اتاق بيرون كنين كه بعد مي خنديدمو مي گفتم من مامانشونم ، من اصلا" دلم نمي يومد از پيش شماها بيرون برم مي موندمو زجر مي كشيدم ولي تا خودم نمي ديدم خيالم راحت نميشد وقتي امير علي گريه مي كرد مدام ميگفت ما...ما....ماما بعد سرم رو توي سينه ش مي ذاشتم براش آيت الكرسي مي خوندم خلاصه اين چهار روز گذشت و شما ها خوب شدين الهي شكر وقتي اورديمتون خونه واي كه چيكار مي كردين انگار از زندان ازاد شده  بودين اينقدر دست مي زدينو مي خنديدن بازي مي كردين كه ساعت 9 شب خسته شدينو خوابيدين راستي زهرا جونم هم وقتي دستش رو به جايي ميگيره و مي ايسته قر تو كمر مي ده الهي قربونتون برم خيلي دوستون دارم اميدوارم اين دفعه اخر باشه كه مريض مي شين

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)