رفتن به کلاس اول و اتمام یافتن ان
سلام به عزیزای دلم
چند روز مانده بود که اول مهر بیاد و شما وارد مرحله جدیدی از زندگیتون بشید منو بابایی همش دلهره داشتیم خیلی ذهنمون درگیر شماها بود اینکه بعد از تعطیلی مدرسه مجبور بودید وارد محل کار ما بشید و تا ساعت 4 بمونید تا ما تعطیل بشیم ، خستگی شماها ، و از همه مهمتر که خیلی فکرمو مشغول کرده بود درس خوندن شماها بود احساس می کردم کوه سنگینی روی شونه هام قرار گرفته ، نمی دونستم از پس این کار بر می یام یا نه ؟ هر وقت به این موضوعات فکر می کردم کم می اوردم ، و تنها چیزی که منو آروم می کرد یاد خدا بود که منو به چند سال پیش می برد که تنها خدا بود که توانایی بیشماری بهمون داد تا تونستیم شماها رو بزرگ کنیم . و اینکه بعد از 8 سال قرار بود از هم جدا بشید
بلاخره اول مهر اومد خیلی خوشحال بودید به قول معروف در پوست خودتون نمی گنجیدید از زیر قرآن ردتون کردیم و من همراه زهرا به مدرسه رفتم و بابایی همراه امیرعلی
قلبم تاب تاب می زد که مبادا یکی از دوقلوها طاقت دوری اون یکی قولشو نداشته باشه ولی الحمدالله که سریع خودتون رو وقف می دید اون روز با جشن و شادی گذشت
سال تحصیلی سال سختی برای ما بود مخصوصا" امیرعلی
چون معلم امیرعلی مشق زیاد می گفت و معلم زهرا به روز بود مشق کم
و امیرعلی همش می گفت چرا زهرا مشق کم داره و من باید زیاد بنویسم بعضی وقتها هم زهرا کمکش می کرد تو مشق نوشتن
البته بدون اینکه یعنی من متوجه بشم منم به روی خودم نمی آوردم .
الان تعطیلات تابستان هست و کارنامه هر دو این دو قلوها خیلی خوب بود
این بزرگترین موفقیتی بود که برای خانواده ما رخ داد
خدایا ازت ممنونم