بدون عنوان
سلام به فسقلي هاي عزيزم
ديشب خيلي مچ دستم درد مي كرد به خاطر همين حوصله هيچ كاري رو نداشتم تا اينكه بابايي اومد و بهم گفت بيا بريم خونه مامانم ، منم قبول كردم شماها رو آماده كردم و رفتيم خونه مامان جون ، گفتم شايد اوضاع و احوالم عوض بشه خلاصه وقتي اونجا رسيديم شماها گشنه شدين منم ماكاروني براتون درست كرده بودم شماها رو بردم توي حياط ، واي كه چقدر ذوق مي كردين زهرا كه مدام دور خودش مي چرخيد و بلند بلند براي خودش شعر مي خوند امير علي هم نگاه آسمون مي كرد و مي گفت ماي ماي يعني (هواپيما) اونقدر عاشق هواپيما هستي كه وقتي صداشم مي شنوي ميايي توي بغلم به من اشاره مي كني كه بريم بيرون، زهرا خيلي خوب شام خورد موقعي كه مي خواست اذيت بكنه يا نمي خورد الكي گريه مي كردم هر جا كه بود خودشو به من مي رسوند بوسم مي كرد و لقمه بعدي رو ميخورد الهي مادر قربون لبه هاي غنچت بره اما اميرعلي رو هر كاري كردم شام بخوره نخورد خلاصه بس كه اينا اذيتم كردن آوردمشون توي خونه ، همه چايي خورده بودن منم رفتم يك استكان بزرگ چايي با دارچين درست كردم اما به خاطر اينكه بابايي كمكم نكرد و من همش مواظب شماها بودم اعصابم بدتر خورد شد و ترجيح دادم برم خونه ، خيلي دوست داشتم بخورم اما بس كه شما ماشاءالله انرژي داريد چايي هم نخوردم و اومديم خونه اينم از مهموني رفتن من
ولي از خدا ممنونم به خاطر وجود شما دو تا ، اگر چه بعضي وقتها حسابي خسته مي شم اما مي دونم يكي خيلي مواظب منه كه مريض نشم و انرژي من رو دو برابر مي كنه اونم خداي دوست داشتني منه