بدون عنوان
سلام گلاي قشنگم
الان خيلي ناراحتم چون ديشب زهرا تا صبح نخوابيد از بس كه سرفه كرد حتي خودشم نخوابيد سرفه هاش طوري بود كه هر از گاهي گريه مي كرد دستگاه بخور تا خود صبح روشن بود شربت دادم اثر نكرد خيلي نگرانشم امير علي هم ديشب كنار بابايي خوابيد صبح كه رفتم وسايل بيارم بيدار بود تا منو ديد پريد تو بغلم منم كلي بوسش كردم زهرا دوباره سرفه كرد امير علي گفت بووه گفتم اره مامان ، آبجي حالش بده الهي قربونتون برم كه اينقد به فكر هم هستيد عزيزاي مامان صبح شماها رو خونه آقاجون گذاشتم و الان اومدم اداره ،
اما يك چيزي براتون بگم وقتي سر خيابون خونه آقاجون مي رسيم امير علي مي گه باباي يا ، باباي يا ، مي فهمه كه داريم مي ريم خونه آقا جون ،
اون شبم مي خواستم بريم خونه مامان جون (بابايي) تا رسيديم سر كوچه زهرا گفت ماما جون ، ماما جو ، يعني اينجا خونه مامان جون هست
دعا مي كنم كه زودتر خوب بشي خيلي نگرانم