زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

شاهزاده قلبم

عيد نوروز و گم شدن امير علي در بندر گناوه

1393/1/17 12:00
نویسنده : سمیه
525 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عزیزای دلم

عیدتون مبارک ، بهار اومد و با اومدنش شادی رو به دلها میاره ، درختان لباس سبز به تنشون می کنن گلها شکوفه می زنند و شماها بزرگتر می شین ، عید امسال سومین عیدی هست که شماها در کنار ما هستین قبل از شروع سال تحویل با چیدن سفره هفت سین منتظر لحظه تحویل سال بودیم که متوجه بهم ریختن سفره عید شدم سریع وسایلها رو جمع کردم ده ثانیه مونده بود به لحظه موعود ، سفره هفت سین رو آوردم بابا مشغول خوندن قران بود و برای خوشبختیمون دعا می کرد من هم از شماها فیلم می گرفتم دو ثانیه ، سریع نشستیم پای سفره ، بله بهار اومد گل افشانی شد توی کوچه صدای ترقه ، صدای کل و شادی از توی خونه ها میومد منم با شنیدن سال تحویل کل زدم و شماها رو در بغل گرفتم و بوستون کردم بعدش بابایی رو بوس کردم بابایی هم شماها رو کلی تو بغلش فشار داد و بوستون کرد منم کلی عکس گرفتم بعدش آماده شدیم و رفتیم خونه آقاجون ، اونجا مامان جون بهتون عیدی داد اول به زهرا بعدش که اومد به امیر علی بده ، امیرعلی برای گرفتن لیوان آب توی آشپزخونه رفت ولی زهرا رفت دنبالش بهش می گفت داداشی بیا ، بیا ، پولشو نشون می داد که از مامان جون بگیر بعد از کلی شیرینی و میوه به خونه اومدیم مامان جون بابایی مسافرت بود بعد از تماس تلفنی و تبریک گفتن شماها هم حرف زدین و مامان جون کلی قربون صدقتون می رفت روز دوم عید رفتیم ستاره فارس ، که یکی از بزرگترین ساختمونی هست که به غیر از مغازه های لباس فروشی در طبقه آخر شهر بازی هست شماها کلی بازی کردین ، سوار قطار ، ماشین سواری ، اسب سواری ، آبرک شدین خیلی بهمون خوش گذشت ولی متاسفانه تمام فیلمها و عکسهای شماها پاک شد روز پنجم عید همراه مامان جون ، آقاجون و دایی محمد به بندر گناوه رفتیم اونجا خیلی خوش گذشت سه شب و دو روز اونجا بودیم شماها حسابی توی دریا بودین و آب بازی می کردین و ریگهای ساحل روی هم می ریختین ، همه توی دریا بودن مخصوصا بابایی که همش توی دریا بود و شنا می کرد خلاصه به همون خوش گذشت روز آخر که داشتیم وسایلها رو جمع می کردیم  که به شیراز بیاییم من امیر علی رو توی ماشین گذاشتم و اون مشغول بازی با فرمون ماشین بود زهرا هم بغلم بود وقتی وسایلها رو جمع کردیم بابایی اومد بهم گفت امیر علی کجاست ؟ منم گفتم توی ماشین ، گفت : تو ماشین نیست ؟ زدم تو سرم گفتم خودم گذاشتم پس کجاست ؟ بله امیرعلی در ماشینو باز کرده بود و گم شده بود وای خدا چه ساعتی به ما گذشت بابایی از یک طرف ، آقا جون از یک طرف ، دایی محمد از یک طرف منم مثل دیوونه ها از یک طرف ، همه جا گشتیم به گارد ساحلی اطلاع دادیم به نیروی انتظامی اطلاع دادیم اما خبری از امیر علی نمی شد . خدایا بچم کجاست الان داره چکار می کنه وای اگه یک نفر ببرتش یا اینکه بچه دزد بیاد ..... هزار تا فکر به سرم می زد . بندر گناوه که همه نوع قشر آدمی اومده بودن از همه جای ایران ؟ شلوغ شلوغ بود توی ساحل شروع به گشتن کردم از اول ساحل تا آخر ساحل ، هر بچه ایی رو که همسن سال امیر علی بود وقتی میدیدم گریه می کردم ، خدایا پس بچم کجاست مثل دیوونه ها به هر زن یا مردی می رسیدم می پرسیدم اما با جواب نه برخورد می کردم ، تا اینکه به آخر ساحل رسیدم اما امیرعلی، نفسم رو پیدا نکردم اومدم بالای ساحل جایی که مردم گوله به گوله چادر زده بودن از همون اول شروع به گشتن کردم نا امید نا امید شده بودم یکساعت و نیم گذشته بود اما خبری از بچم نبود بابامو دیدم که اونم دربه در دنبال امیر علی هستش وقتی منو دید با علامت سر بهم فهموند که پیدا نشده دیگه کم کم داشتم جون می دادم یا ابوالفضل ، یا ابوالفضل می گفتم راه می رفتم از کنار سمبوسه فروشی رد شدم آقاهه وقتی نگرانی منو دید بهم گفت خانم بچه گم کردی ، گفتم آره یک بچه دوساله با آستین رکابی ، اونم بهم گفت خانم کجا هستی من دوساعته یک بچه رو پیدا کردم الانم تو چادر خوابیده ؟ قلبم دیگه داشت می ایستاد گفتم تو رو خدا کجاست بچم کجاست گفت خانم بیا تو چادر ، وقتی رفتم تو چادر، پتو روی سرش بود گفتم یا ابوالفضل امیر علی باشه وقتی پتو رو از سرش زدم کنار ، بچم آروم خوابیده بود افتادم روش ، اینقدر گریه کردمو بوسش کردم که به هق هق افتاده بودم آقاهه گفت خانم مگه چادرتون کجاست اونم امیر علی رو بلند کرد همرام راه افتاد بهم گفت من ده تا چادر اینور و اونور گشتم اما شماها رو ندیدم آخه یک بچه دوساله اینقدر که نمی تونه راه بیاد در راه بی نهایت خدا رو شکر کردم اومدم به باباتون تماس بگیرم اما گوشیم خاموش شده بود از شدت ذوق ، نگاه به پشت سرم کردم بابامو دیدم که با سرعت داره میاد نگاه به جلوم کردم مامانمو دیدم که با دست تکون دادنم متوجه امیر علی شد به دایی محمد می گه امیر علی پیدا شد دایی محمد و مامان جون و باباجون سریع به ما می رسن امیر علی رو کلی بوس می کنن مامان جون گریه می کرد ، سریع مامان جون به بابایی تماس گرفت گفت که امیر علی پیدا شده ، زمانی که بابایی خودشو به ما رسوند از زمانی که ما رودید تا رسید به ما از همون جا گریه کرد تا امیر علی رو تو بغلش گرفت کلی گریه کرد ماهم گریه ، خلاصه خداوند دوباره امیر علی رو بهمون داد خدایا بی نهایت شکرت بی نهایت بعد از کلی ستایش خداوند عازم حرکت به شیراز شدیم تو راه کلی گفتیم و باز خدا رو شکر کردیم

همه سوخته بودیم به قول خواهر شوهرم شده بودیم بندری ، وقتی همه از موضوع گم شدن امیر علی خبر دار شدن بی نهایت ناراحت شدن ، ولی خدا روشکر کردن که دوباره امیر علی در کنار ماست دو روز بعد همراه مامان جون بابایی عموها و عمه ها به بیرون شهر رفتیم خیلی خوش گذشت صبح رفتیم شب برگشتیم

توی این مدت حسابی به تفریح گذشت روی سیزده هم به خاطر بارندگی فقط عصر بیرون رفتیم 

در این سال جدید از خداوند میخوام اول از همه سلامتی ، بعدش اگر کسی گم شده ای داره پیدا بشه و آرامش را برای تک تک ایرانیان از خداوند خواستارم

 

آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

sodabeh
26 فروردین 93 10:24
سلام عزيزم خوبي اميدوارم كه حالتون خوب باشه سال نو مبارك سال خوبي داشته باشي راستش گم شدن اميرعلي خيلي ناراحت شدم توضيح دادي اشك ريختم توروخدا مواظبشون باش بچه ست كه چيزي نميفهمه گم شدن چيه تو ماشين هيچوقت تنهاش نذار حتي پارك خيلي مواظبش خانومي
sodabeh
3 اردیبهشت 93 14:10
سلام عزيزم خوبي راستي تا الان وبت برام باز نشده بود تازه باز شده نه بقران نظر ندادي كه تاييد كنم خانومي
مامان 3جوجه طلایی
9 دی 93 17:26
داشتم مطالبتون را می خوندم و این مطلب و شستن سر زهرا بد جوری منقلبم کرد و اشکام جاری شدن شاید به خاطر همدلی با شما اگه این اتفاقا برای من بیافته نمی دونم چه کار می کنم حتی یه لحظه هم نمی تونم خودم را جای شما بگذارم چی گذشته به شما . واقعا بچه موهای آدم را سفید می کنه اما ما به جون و دل این سختی ها را از خدا می خوایم.