زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

شاهزاده قلبم

خاطرات به دنيا اومدن دلبندانم

1391/5/2 11:55
نویسنده : سمیه
245 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلاي نازنينم

امروز بعد از 8 ماه دوباره سر كار اومدم توي اين 8 ماه دسترسي به اينترنت و رايانه نداشتم عزيزانم من از آذر سال 90 به خاطر درد مجبور شدم در خانه بمانم طوري كه دكتر بهم گفت به هيچ عنوان حق بلند شدن ندارم يك ماه و نيم به همين صورت با درد زياد سر كردم تا اينكه موعد زايمانم كه 20/11/90 بود از راه برسه هر روز ثانيه شماري مي كردم تا به اين روز برسم واي كه در دل چه آرزوهايي داشتم وقتي شماها بزرگتر مي شديد رحم من براي شما كوچكتر مي شد طوري كه دو يا سه روز بود يكي از شما مثل سنگ مي شديد و فشار زيادي به كمرم مي آورديد وقتي به عزیز جون گفتم اون شديدا" نگران شد و با بابایی ، آقاجون و خاله سمیرا 21/10/90 منو به بيمارستان بردند واي خيلي درد داشتم در بيمارستان سريع بستري شدم شب تا صبح درد زيادي كشيدم خدا مي دونه كه درد زايمان طبيعي رو كشيدم صبح زود دكترم  اومد وقتي شماها رو چك كرد صداي قلبتون رو شنيدم خيلي خوشحال شدم ولي از اينكه سفت شده بوديد نگران بودم خيلي ، تا اينكه دكترم بهم گفت كه دو روز ديگه كه شنبه هست تحمل كنم تا زايمانم رو انجام بده اما رفت و برگشت و دوباره شماها رو چك كرد گفت كه هر چي فكر مي كنم همين امشب سزارينت مي كنم خيلي ترسيدم گفتم چرا ؟ گفت امروز اگر دوباره درد سراغت اومد حتما" منو خبر كنيد تا اينكه عصر بابايي با عزیزجون ، آقا جون و خاله سميرا به ملاقاتم اومدن در همون موقع دردم شروع شد تا اينكه سريعا" به دكترم خبر دادن و اونم گفت كه منو براي عمل آماده كنن وقتي لباس عمل رو تنم كردن خيلي نگران بودم آخه چرا دكتر به همين سريعي اقدام به عمل من مي كنه برام همش سوال بود نكنه براي يكي يا هر دوي شما اتفاقي بيفته واي نگرانم خدا كمكم كن بچه هام سالم سالم باشن تا اينكه منو به اتاق عمل بردن وقتي روي تخت خوابوندن دكتر پيشوايي مدام نگران من بود آهاي زود كاراش رو بكنيد اين نبايد خيلي رو به كمر بخوابه آقاي دكتر فلاني و فلاني هم بگين بياد و نگراني من بيشتر و بيشتر مي شد چشمامو بستم دقيقا" شماها پنج شنبه شب ساعت 17:15 زهرا جونم و ساعت 17:16 اميرعلي جونم به دنيا اومدين وقتي كمي بهوش اومدم كه توي اتاق ريكاوري بودم با فرياد مي گفتم بچه هام چطورن تو رو خدا بهم بگين همه جا رو دوتايي مي ديدم تا اينكه يكي از پرستارا اومد و بهم گفت كه دوتاشون تو NICU هستن و حال يكيشون خيلي بده از اونجا من ديگه نفهميدم خيلي گريه كردم طوري كه منو از زمانيكه از ريكاوري بيرون اوردن  توي بخش همش گريه كردم وقتي به پايين رسيدم همه به سراغم اومدن اما توي همون گريه ديدم كه باباتون تا مي خواست بياد پيش من از گريه من برگشت و منو به اتاق بردند آره واقعيت داشت حال امير علي خيلي بد بود خدا رو شكر زهرا بهتر بود اما امير علي ريه اش ناقص بود و دكترا قطع اميد كرده بودن شب تا صبح با صداي گريه نوزادان اتاقهاي روبرو گريه كردم از اينكه شماها كنارم نبودين ساعت 4 صبح به عشق ديدن شماها شروع به راه رفتن كردم تا اينكه لحظه موعود فرا رسيد ساعت 10 صبح بود كه بهم گفتن مي تونم عزيزانم رو ببينم واي چه لحظه ايي كه براي اولين بار مي خواستم روي گلتون رو ببينم با چه شوق و ذوقي وارد بخش NICU شدم وقتي نزديك به اتاقتون شدم قلبم داشت تند تند مي زد وقتي وارد اتاق شدم روبروم يك دستگاه بود كه بهم گفتن اين يكي از نوزادان دو قلو يعني قل B هست نگاهمو از دستگاه برنداشتم نوزادي درونش بود كه لوله تنفسي به بينيش وصل كرده بودند و وسط سينه اون به شدت بالا و پائين مي رفت نتونستم طاقت بيارم رفتم كنار دستگاه و با عزيز دلم امير علي عزيزم صحبت كردم همونجا بهش سلام كردم و از اينكه حتي بعد از به دنيا اومدنشون بايد اين همه درد رو تحمل مي كردند خيلي عذر خواهي كردم و با دلي شكسته و چشماني از گريه از خدا خواستم كه هر دوشون رو بهم بده بعد نفر بعدي رو بهم نشون دادند دستگاه عزيز دلم زهرا دختر گلم كنج ديوار قرار گرفته بود با سرعت به طرف زهرا رفتم واي خدا چه فرشته هايي بهم داده بودي هر دو شون خواب بودند و به دست هر دوشون سرم وصل بود به زهرا سلام كردم و باز شروع به گريه كردم گفتم عزيزانم شماها ديشب به جاي اينكه به آغوش من بياين درون دستگاه قرار گرفتين اصلا" روحيه نداشتم حتي بهم اجازه ندادن كه پوست بدنتون رو لمس كنم تازه فهميدم مادر بودن يعني چي ؟ بالاخره با هزار بدبختي از شماها جدا شدم ديگه طاقت دوريتون رو نداشتم بميرم براي بابايي . عزیزجون پشت در اتاق عمل منتظر شماها بود وقتي شماها رو از در اتاق عمل خارج كرده بودن عزیزجون با خوشحالي با چه ذوقي طرفتون مي ياد هر دوي شما رو به خوبي نگاه مي كنه و بعد باهم به طبقه پائين مي يائين وقتي به طبقه پائين مي رسين عزیزجون سريع به بابايي ، آقا جون ، مامان جون بابايي ، خاله سميرا خبر مي ده كه اينها همون فرشته ها هستن همه با ذوق به طرف شما مي يان خيلي قربون صدقتون ميرن اما بابايي مي بينه شماها رو به طرف اتاق NICU  مي برن با نگراني مي پرسه براي چي به اون اتاق منتقل مي كنين يكي از پرستارها كه خدا از سرش نگذره مي گه كه قل B كه امير عليم بود حالش خيلي بده و هيچ اميدي بهش نيست بابايي مي گفت كه همونجا انگار مشت محكمي به صورتش زدند زهرا عزيز دلم حالش بد نبود ولي بايد درون دستگاه قرار مي گرفت واي چه شب وحشتناكي همه گريه مي كردن همه ناراحت بودن عزیزجون زير بارون توي حياط بيمارستان با چشماني پر از اشك از خدا خواسته بود كه دو تاتون رو به سلامتي به آغوشمون برگردونه خلاصه عزيزانم ما به جاي خوشحالي همش گريه مي كرديم تا اينكه فردا صبح شماها رو تونستم ببينم ظهر جمعه همه به ملاقاتم اومدن اصلا" دوست نداشتم كسي رو ببينم حتي باباتون ،همش جاي خالي شماها رو كه مي ديدم دلم مي تركيد همه اومدن ولي همه با ناراحتي منو با خودشون به خونه بردن اما بدون شماها تمام شبو به هزاران بدبختي گذروندم اما ... تا اينكه بعد از سه روز كه منو بابايي در بيمارستان دنا به سر مي برديم شماها رو انتقال به بيمارستان شيراز داديم آخه اونجا شبي يك ميليون دويست هزارتومان از هر دوي شما از ما مي گرفتن و بيمه هم هيچ گونه كمكي در اين زمينه به ما نكرد اين سه روز هم به خاطر اينكه كمي حال شما بهبود پيدا كنه به هزاران بدبختي گذرونديم اما لحظه ايي كه هر دوي شما رو درون يك دستگاه كوچك شيشه قرار دادن تا به بيمارستان شيراز منتقل كنن با ديدن شماها بغضم تركيد طوري گريه ميكردم كه تمام افراديكه در اونجا بودن با تعجب نگاهمون مي كردن شايد بعضي هاشون از ته دلشون برام دعا مي كردن بابايي با شما درون آمبولانس قرار گرفت و من همراه آقاجون و عزیزجون پشت سر آمبولانس حركت كرديم خيلي گريه كردم هر چه توي اين سه روز توي سينم ريختم همه رو خالي كردم تا اينكه به بيمارستان شيراز رسيدم با عجله به سمت NICU  بيمارستان رفتم وقتي به اونجا رسيدم بابايي رو ديدم كه پشت در ايستاده بود با سرعت به طرف پرستار رفتم و ازش حال شماها رو پرسيدم بهش اصرار كردم كه اجازه بدن شماها رو ببينم پرستار بهم گفت كه الان دارن كاراشون انجام مي دن بزاريد بهتون خبر مي دم صداي گريه شماها رو كه مي شنيدم تمام دنيا رو به سرم مي زدن تا اينكه منو صدا كردن واي خدا هيچ وقت اون لحظه رو فراموش نمي كنم وقتي وارد اتاق شدم بهم زهرا رو كه خارج از دستگاه بود نشون دادن رفتم پيش زهرا همين جوري كه داشتم نگاهش ميكرم با گريه گفتم اجازه است بهش دست بزنم خانم پرستار با تعجب گفت آره عزيزم حتي مي توني بغلش كني نمي دونستم چكار كنم واي زهرا جون لحظه ايي كه پوست بدنتو لمس كردم حتي حاضر نبودم لحظه ايي از اين حس رو با دنيا عوض كنم تمام بدنتو لمس كردم بعد بلندت كردمو به سينم چسبوندمت واي خدا چه عشقي از هر عشقي بالاتر بود با تمام وجودم زهرا رو لمس كردم و اشك ريختم و بعد امير علي كه درون دستگاه بود بهم نشون دادن بهشون گفتم مي تونم امير علي رو بغل كنم و بهم اجازه ندادن چون كه تازه كاراي امير علي رو كرده بودن ولي بهم گفتن خودم هم مي تونم درون بيمارستان باشم با خوشحالي قبول كردم خلاصه 10 روز طوري كه دائما" تمام وقتمو به شماها داده بودم در طول شبانه روز شايد 2 ساعت مي خوابيدم به پرستارا گفتم حتي بهم روشن و خاموش كردن دستگاه و كار با اونو بهم ياد بدن تمام كاراي پرستار رو كه بايد اون براي شماها انجام مي داد من انجام مي دادم به بدن ظريفتون روغن مي زدم پوشكتون رو عوض مي كردم چشمان قشنگتون رو مي بستم و باز مي كردم و بعد از شير دادنتون هر كدوم از شماهارو به پوست بدنم مي چسبوندم تا شماها منو با صداي قلبم بشناسين در واقع مراقبتهاي آغوشي رو انجام ميدادم هيچ وقت يادم نمي ره از پرستارهاي بيمارستان شيراز واقعا" اخلاق خوبي داشتن بهم دلگرمي مي دادن تا اينكه چهارشنبه بود بهم گفتن زهرا مرخصه هر چي سعي كردم كه اميرعلي رو مرخص كنم گفتن به خاطر دارويي كه بهش زدن بايد تا شنبه صبر كنيم خلاصه زهرا جون ما تو رو مرخص كرديم بابايي عزیز جون و دايي شهرام رفتيم شاه چراغ و آستونه و بعدشم به خونه رفتیم بعد از دو روز امير علي هم مرخص شد تا سه ماه اول تنها خودم بزرگتون كردم البته عزیز جون يك روز در ميون مي يومد كمكم طوري بود كه نه صبحانه نه ناهار و نه شام داشتم افسردگي گرفته بودم خلاصه صبح و شبم يكي شده بود بس كه شماها نياز به مراقبت بيشتري داشتين خلاصه 3 ماه رو با موافقت بابايي به مشهد مقدس رفتيم البته منو آقا جون و عزیز جون دايي محمد و خاله سميرا خلاصه بعد از 13 روز به شيراز اومديم روحيه ام عوض شده بود واي بابايي حسابي دلش براتون تنگ شده بود هي بهم تماس ميگرفت لحظه ايي كه به در خونه رسيديم بابايي فقط شماها رو به آغوش گرفته بود و تمام حواسش به شماها رفته بود طوري كه يادش رفت به ما سلام كنه خلاصه بعدش به اسرار مامان جون و دايي احمد زهرا رو به مامان دادم شايد از خودتون بپرسين چرا زهرا ؟ امير علي نه آخه زهرا خيلي شيطون بود مدام گريه مي كرد و منو اذيت مي كرد شبها از ساعت 12 شب تا 6 صبح زهرا روي دستم قرار داشت تا خوابش مي برد الانم سه ماه هست كه زهرا جون تو اونجايي دلمون براتم خيلي تنگ مي شه ولي اينم بگم كه توي هفته سه الي چهار روز پيشت بودم تا وقتي كه مرخصي داشتم الانم كه مرخصيم تموم شده امير علي روز صبح تا ظهر خونه مامان جون بابايي مي زارم اين بود قصه به دنيا اومدن شما عزيزانم اميدوارم كه هميشه زنده باشين دوستون داريم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)