نامه ايي به زهرا جونم
زهراي عزيزم دختر قشنگم
اين رو براي تو مي نويسم براي تويي كه از ما دوري ، عزيزم بخدا كه خيلي دوست دارم وقتي به يادت مي افتم اشكم مي ريزه ولي چكار كنم بخدا چاره ايي ندارم مادر مي دونم شايد يك روزي منو نبخشي آخه مامان بخدا خيلي سختي كشيدم تا 3 ماه اول پيش خودم بودي خيلي اذيت شدم شايد ازم بپرسي كه چرا امير علي رو به مامان جون ندادم چون كه شما خيلي اذيتم مي كردي بعضي شبها بود كه از سر شب با صبح مدام رو دستم بوديو خوابت نمي برد و مابين اين ساعتها امير علي هم بيدار مي شد توي روز هم به همين صورت شما نياز به چند نفر داشتي كه آرومت كنن من هم نمي تونستم به خودم برسم ماماني حتي وقت نمي كردم غذا بخورم خيلي ضعيف شده بودم خلاصه با گريه هاي مامان جون و با صحبتهاي دائي احمد تصميم گرفتم تو رو پيش اونها بزارم اونجا همه دوست دارن نمي دوني همه دائي هات مي گن ما به عشق زهرا به خونه مي يائيم يا اينكه آقا جون مي گه زهرا نور خونمه ، ولي ما خيلي دلتنگتيم اميدوارم كه منو ببخشي چون من هيچ كمكي نداشتم هيچ ، منو ببخش مادر ببخش
دوست دارم عزيزم