بدون عنوان
امروز می خوام براتون از زبون شیرینتون بگم چند روزه حوصله نوشتن ندارم خیلی حرفهای قشنگی رو به زبون میارید دیشب زهرا و امیر علی با هم دعواشون شد من توی آشپزخونه مشغول آشپزی بودم که صدای داد امیر علی بلند شد و زهرا سریع پشت سر من به قول خودش گم شد امیر علی که اومد زهرا رو بزنه من نزاشتم و بهش گفتم عزیزم ببخشش ، امیرعلی قانع شد و رفت بعد به زهرا گفتم مامانی این چه کاری بود که انجام دادی ، گناه داره داداشی ، بهم گفت : مامان ، دیدی پوستشو کندم ، الهی قربونت برم می خواستم فقط بخورمت ،
توی این چند روزه دو تا کلمه بد از مهد کودک یاد گرفتین به قول امیر علی بیشو ( بی شعور ) به قول زهرا نفم ( نفهم ) منو بابایی هم کلی دعواتون می کنیم قرار شده هر کی حرف بد می زنه با دمپایی کتک بخوره ، خلاصه امیرعلی وقتی می گه ، بهش می گم باشه بزار به بابایی می گم سریع بهم می گه نگو مامان نگو ، وقتی زهرا می گه امیر علی سریع به باباش می گه : بابا آجی زهرا گفت نفم، بعد می گه دعواش کن ، تنبیه کن ، بابایی هم می گه زهرا چرا این کلمه رو گفتی این حرف زشتیه ، دیگه این حرف رو نزن ، امیر علی می گه نه بابا دمپایی ، بعدش می گرده دنبال دمپایی تا باباش با دمپایی زهرا رو بزنه ( البته فقط بابایی در حد ترسوندن دمپایی رو نشون می ده ) هر چی به امیرعلی میگم مامانی ، گناه داره ، دمپایی نیار ، می خنده می گه نه تنبیه بشه ، آجی زهرا
البته عزیزان مامان ، این چند روز خیلی خوب شدید دیگه اون کلمه ها رو به زبون نمیارید