بدون عنوان
وقتی داشتم عکسها را برای پست پایین مرتب می کردم نا خود اگاه یاد اونروزها افتادم یاد روزهای که سایز صفر نوزادی در سه ماهگی فرزندانم کم وبیش انداره شد
یاد زمانی افتادم که شما دو فرشته به راحتی در یک پتوی نوزادی جا می شدید
یاد روزها وشبهای افتادم که من وپدر تون نخوابیدیم ولی دل شاد بودیم از بودنتون
یاد زمانی افتادم که شما در دستگاه بودید ومن خسته وبیمار در کنار شما بودم ولللللللللی هرگز نا امید نبودم زیرا ایمان داشتم خدایی که اسمان را می گریاند برای نگه داشتن شماها حافظم خواهد بود
یادم افتاد صبحهایی که یادم می رفت صبحانه بخورم وظهرایی که به جای ناهار ، صبحانه رو می خوردم و شبهایی که از شام خبری نبود و گشنه می خوابیدم و اگر دلخسته و رنجور می شدم به خدا پناه می بردم زیرا خدای من در کنارم نشسته بود وارام به نجواهایم گوش می سپردومن مملو می شدم از حس ناب همراه وباور داشتن
وآموختم خدا اون حس زیبای زندگیست در ان عصر گاه هنگامی که پلکهایتان را باز کردید برای نخستین بارلبخند زدید وسلام دادید وسطر اول زندگی را نوشتید ....ومن خواندم خدا باماست
نیک خدا را یافتم در شما معجزه ها وایمان داشتم ودارم خدای من خدایی وصل است نه جدایی اکنون باورم شد که برای دیدن وشناختنش نمی خواهد نردبان بسازم و روانه اسمان شوم خدای من همین جاست کافی است به شما نگاه کنم به خودم وهمسرم
تا خداوند لبخند زند وگوید نترس من همین جام از رگ گردن نزدیکتر وهمچون سایه در کنارتون ودر لحظات تاریک زندگیتون پررنگتر ونورانیتر
پسسسسسسس
شکر بایت تمام دقایقی که او در کنار ما بود وما ندیدمش
شکر بابت تمام ترسها ونگرانیهایمان که بیهوده بود
شکر بابت ارامش زندگیمون که به ارامی در کنارمون نجوا می کرد من هستم دل قرص بدارید
اکنون شما بزرگتر شدید ولی من نمی هراسم زیرا خدایی ما مارا در اغوشش گرفته وبه ارامی گام برمی داریم برای اینده ای نه چندان دور ..وحضور او تکرار بی تکرار تمام دقایق ماست به همین سادگی