دست زدن و گفتن ماما بابا
سلام گلهاي قشنگم
واي خدا ، ديشب امير علي و زهرا دست زدن رو ياد گرفتن امير علي درست دست مي زد اما زهرا دستهاشو به بازوهاش مي زد الهي قربون جفتتون برم راستي هر دو تا تون ماما ، بابا هم مي گين امير علي وقتي دست مي زنه بلند مي گه با با ، زهرا هم وقتي با خودش بازي مي كنه داد مي زنه ماما بابا خلاصه قند توي دل منو باباتون آب شده باورتون نمي شه ديشب شماها رو چقدر بوس كرديم از بس كه بامزه اين ، روز به روز بزرگتر مي شين امروز نه ماهتون تموم شده و وارد ده ماهگي شدين روز پنج شنبه عصر ما رفتيم عروسي و شماها رو خونه آقاجون گذاشتيم و ما ارسنجون رفتيم خيلي دوست داشتم ببرمتون اما بخاطر اينكه شماها اذيت مي شديد و يا سرما مي خورديد نبرديمتون و زحمتتون رو دست خاله سميرا و مامان جون بوده من همين جا ازشون تشكر مي كنم و همچنين از مامان جون بابايي كه زحمت مي كشه كمكم مي كنه دست همشون درد نكنه مادر ايشاء الله صد و بيست ساله باشين و من تا زنده هستم هر سال براتون جشن تولد بگيرم دوستون دارم .