زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

شاهزاده قلبم

بخیه شدن دست زهرا جونم

1395/4/8 9:38
نویسنده : سمیه
154 بازدید
اشتراک گذاری

سلامی دوباره به سلامتی دوباره زهرا جونم

آره باز دوباره یک خبر بد ، این دفعه با شکستن سر همراه نبود

روز یکشنبه شب ( ماه رمضان ) مصادف با شب قدر بود که وقتی همه برای دیدنی عمه به خونه مامان جون رفته بودیم و احوالپرس عمه بودیم با صدای جیغ زهرا ، همه هل کردن وقتی به طرفش رفتیم دیدیم دست زهرا غرق در خون هست فک کردم شاید زخم شده ، دستشو گرفتم بردم زیر آب ، وقتی آب روی دستش ریختم وای ، قسمتی از دستش فقط قاچ قاچ شده بود و گوشتها بالا و پائین می رفتن خیلی جیغ زدم حالم بد شد روی زمین نشستم بابایی که بالای سرم بود فوری با دستمال تمیز دستشو گرفت و برد نمی دونستم کف آشپزخونه پر از خون بود فقط یا ابوالفضل صدا می زدم امیر علی هم مدام خودشو می زد بالا و پائین می پرید رفتم بغلش کردم بوسش کردم گفتم نترس مامان چیزی نیست همش می گفت مامان من دیگه آبجی زهرا ندارم و گریه می کرد خواهرشوهرم بغلش کرد منم سوار ماشین شدم زهرا خیلی ترسیده بود (کولر خونه مادرشوهرم پشت پنجره که درش رو به سالن باز میشه هست زهرا دستشو کرده بود توی کولر ) می ترسیدم دستمال رو از روی دستش بکشم کنار می ترسیدم که بلایی سر انگشتای کوچیکش اومده باشه فقط گریه می کردم وقتی بیمارستان رفتیم عکس گرفتن ، بعد بردنش برای بخیه ، دکتر منو راه نداد گفت فقط باباش باشه شما طاقت دیدن ندارید بیرون باشید من پشت در اتاق بخیه بودم و مدام راه می رفتم و گریه می کردم صدای جیغ زهرا تمام سالن بیمارستان رو پر کرده بود و مدام می گفت ( مامانم کجاس ؟ من مامانمو می خوام ) منم بلند گریه میکردم و طاقت گریه های زهرا رو نداشتم اون لحظه دوست داشتم خدا جونمو می گرفت ولی دخترکم درد نمی کشید بالاخره بخیه شد فوری وارد اتاق شدم وقتی دستشو دیدم خیلی ورم داشت و پر از زخم و بخیه فقط به دکترش گفتم تو رو خدا مشکلی برای انگشتاش پیش نیومده

گفت : ناراحت نباش ببین چه کار پیش خدا کردید که خدا این همه رحم به بچتون کرده

مدام گریه کردم زهرا رو که توی بغل باباش با آرامش نشسته بود و بغل باباشو چسبیده بود بغل کردم سرشو توی بغلم فشار دادم و کلی بوسش کردم الهی قربونت بردم

بابایی خیلی داغون بود می دونستم اون موقعی که دست زهرا رو بخیه کردن چه به روز بابایی گذشته

خدایا بی نهایت شکرت بی نهایت که دستان کوچک زهرا جونم رو بهمون بخشیدی از توی بیمارستان علی ( پسر عمه سهیلا ) به مامانش زنگ زد و بهش گفت گوشی رو بده به امیر علی ، زهرا می خواد باهاش حرف بزنه وقتی گوشی رو به امیر علی داد زهرا گفت داداشی من خوب شدم دستم دیگه درد نمی کنه امیر علی با خوشحالی داد می زد آخ جون ، آبجی دستش خوب شده زهرا دیگه دستش درد نمی کنه

من همش گریه می کردم وقتی خوشحالی این دو تا فرشته رو دیدم که چه جوری قلبشون برای همه می تپه خیلی خوشحال شدم  وقتی رفتیم خونه ، امیر علی خواب بود زهرا خودشو توی بغل امیر علی جا داد و گفت امیر علی بیدار شو من اومدم امیر علی سریع بیدار شد آبجی رو بوس کرد با تعجب نگاهی به دست زهرا انداخت چون برایش گچ گرفته بودن

بعد مامان جون می گفت که بعد از رفتن شماها ، امیرعلی که همین جور گریه می کرد می گفت همش تقصیر مامان جونه ، دیگه مامان جون نیاد خونمون من راش نمی دم

آخه همش تقصیر کولر خرابتونه من دیگه آبجی زهرا ندارم

مامان جون می گفت وقتی امیر علی می گفتو گریه می کرد ما هم باهاش گریه می کردیم

خدایا بابت همه چی ممنونم خیلی دوست دارم بی نهایت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)