زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

شاهزاده قلبم

5 نذری امام حسین

1395/7/25 12:27
نویسنده : سمیه
151 بازدید
اشتراک گذاری

بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین

پنجمین نذری هم با خوبی برگزار شد روز دوشنبه شب ( شب تاسوعا) همه خونه مامان جون جمع شدیم مامان جون ، عمه معصومه ( سراشپز محترم ) ، عمه محبوبه ، عمه سهیلا ( که زحمت کشیدن از ارسنجون اومدن) عمو حسام ، عمو رضا و عمو سجاد با زن عموها همه بودن شب به خاطر این شماها خیلی اذیت کردین ساعت 10 شب به خونه اومدم به قول عمه محبوبه ( عزیزم تو برو  خونه فردا ظهر بیا قربون قدمت) ظهر تاسوعا رفتیم خونه مامان جون ، عمه ها با مامان جون حسابی زحمت کشیده بودن غذای امسال چلو سفید با خورشت قیمه و شکر پلو بود خیلی خوشمزه بود وقتی عزیزجون اومد که غذاهای نذری رو بهشون بدیم شماها هم با عزیزجون و دایی محمد رفتید من هم که تازه از فکر شماها راحت شده بودم حسابی کمک کردم بعدش نوبت به شعله زرد رسید باز عمه معصومه مشغول پختن شعله زرد شد من هم با عمه سهیلا به اسرار مامان جون(  که می دونست من وقت نمی کنم سر خاک دایی احمد برم ) ما رو عازم به داروالرحمه کرد من خیلی خوشحال بودم از اینکه مادرشوهرم منو درک می کنه همین جا ازشون تشکر می کنم بعد که برگشتیم عمه بابایی ، همه رو جمع کرد و زیارت عاشورا رو خوندیم خیلی خوب بود امیدوارم همه حاجت روا بشن بعد از خوندن زیارت مشغول خوردن شعله زرد شدیم که شماها با آقا جون و دایی محمد اومدید حسابی بهتون خوش گذشته بود باز عمه محبوبه ( ای وای اینا اومدن خدا به دادمون برسه ) همه خندیدیم شب شام غریبان همه به دالروحمه مسجد شهدای گمنام رفتیم حال و هوای خاصی داشت من اولین باری بود که شب به داروالرحمه می رفتم زهرا حسابی بازی کرد و باز دوباره به خونه مامان جون اومدیم همه دور هم بودیم که ناگهان زهرا امیر علی رو هل داد و سر امیرعلی محکم به نبشی دیوار خورد و زخم شد زن عمو رضا سریع نمک دور سرش چرخوند و بعد مامان جون امیرعلی رو بیرون برد تا آروم بشه وقتی برگشت به نیم ساعت نرسید که صدای هولانکی به گوش رسید وقتی برگشتیم دیدیم امیرعلی وسط سالن مامان جون پهن شده ، بله امیرعلی میخ رو برداشته و وارد پریز برق کرده که خدا حسابی به همه مون رحم کرد و امیرعلی رو بهمون برگردوند خلاصه بعد از آب طلا دادن به امیر علی تصمیم به رفتن بودیم که عمو رضا انگشت پاش برید به قول زن عمو رضا اینم سومیش بود که به خیر گذشت ( به قول همکاران که بهم گفته بودن تو رو خدا بعد از نذریتون صدقه حتما بده تا بلایی سر بچه ها نیاد ) ولی من متاسفانه یادم رفته بود

راستی بابایی هم جمعه هفته قبل کوه رفته بود که متاسفانه پاشون لغشید و منجر به کشیدگی رباطشون شد که در حال حاضر نمی تونن درست راه برن

از همین جا از همه به خصوص دست اندرکاران نذری تشکر ویژه دارم و بهشون خسته نباشی می گم امیدوارم همه مخصوصا" بابایی حاجت روا بشن

انشاالله پایی بابایی هم خوب بشه ( آمین )

 

پسندها (2)

نظرات (0)