زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

شاهزاده قلبم

غرق شدن زهرا

1396/7/16 14:26
نویسنده : سمیه
240 بازدید
اشتراک گذاری

دوباره پیشنانی بر روی زمین می گذارم و خدا رو بی نهایت شکر می کنم که دوباره دختر قشنگم را به من هدیه داد 

شاید بیش از 5 بار بود که منو بابایی امیرعلی و زهرا به باغ تفریحی سرداب که حول حوش 10 کیلومتر از شیراز دور بود می رفتیم و بهمون حسابی خوش می گذشت یک روز پنج شنبه صبح 96/6/30 با مامان جون ، عمه ها و خانواده عمو حسام تصمیم گرفتیم که به اون باغ بریم وقتی رسیدیم ظهر بود و من داشتم به عمه معصومه می گفتم که این باغ چقدر به من انرژی مثبت می ده و من هر دفعه که به اینجا میام حسابی حال و هوام عوض می شه ناهار هم جوجه کباب بود بعد از ناهار خوردن تازه بابایی آخرین نفر مشغول خوردن بود من هم با زن عمو حسام و هستی روی پله جلوی آلاچیق نشسته بودیم از اونجایی که امیر محمد ( پسر عمو رضا) هم اومده بود و خیلی شیطونی می کرد حسابی هم کلافه شده بودن و از اینکه بدون پدر و مادرش اومده بود همه یک جورایی از دست مامان جون ناراحت بودن که چرا امیر محمد رو اورده بود ؟ خلاصه وسط باغ یک حوض بزرگ آب بود که 5 متر عمق داشت ولی دور تا دورش حصار داشت منم نگران امیر محمد بودم که نکنه بلایی سرش بیاد . از اونجایی که روبروی آلاچیق ما دوتا پسر نشسته بودن و با هم حرف می زدن توجه منو به خودشون جلب کرد به زن عموتون گفتم نمی دونم چرا این دوتا اینجا نشسته اند که ناگهان متوجه دویدن اون دوتا سمت آب شدم تا چشمامو گردوندم فقط سر زهرا رو داخل آب دیدم جیغ کشیدم توی سر خودم میزدم و بافریاد ناخودگاه به طرف آب دویدم وقتی به نزدیک آب رسیدم سر زهرا داخل آب فرو رفت و دیگه زهرا رو ندیدم نمی دونم اون فرشته نجات زهرا کجا بود که خودش رو به آب انداخت و زهرا رو از داخل آب بیرون کشید من دیگه بیهوش شدم همه جمع شده بودن صدای همه رو می شنیدم ولی نمی تونستم چشمامو باز کنم نفسم بند اومده بود شاید به شمارش افتاده بود حس کردم من جای زهرا دارم خفه می شم صدای امیر علی رو شنیدم که بالای سرم گریه می کرد و می گفت مامان چشماتو باز کن تو رو خدا نمیر و مدام تکرار می کرد مامان نمیر تو رو خدا نمیر با صدای گریه امیر علی سعی کردم به زور چشمامو باز کنم ولی نمی شد مدام چشمای زهرا که توی آب بود و با آخرین نگاهاش التماسم می کرد که نجاتش بدم از ذهنم بیرون نمی رفت بعد از اینکه به هوش اومدم زهرا توی بغل بابایی بود و بابایی گریه می کرد خیلی بابایی داغون بود خیلی گریه می کرد و خدا رو شکر می کرد و مدام زهرا رو بوس میکرد همه گریه می کردن و در حالی که با چشمانی گریان مجبور به دلداری ما بودن بهشون گفتم زهرا رو بهم بدن وقتی زهرا رو توی بغلم گرفتم زهرا گریه کرد و مدام می گفت مامان چرا بابایی گریه می کنه ؟ با تمام وجودم توی بغلم فشارش می دادم اون روز خداوند دوباره زهرا رو بهمون هدیه داد بعدش بابایی گفت که برای تشکر سمت فرشته نجات زهرا رفته بود تا ازش تشکر کنه و حتی بابایی می خواسته دست اون آقای مهربون رو بوس کنه که تونسته بود تو رو نجات بده ( اون اولین نفری بود که به تو رسیده بود ) آقاهه می گفت که من با خانواده ام نزدیک جایی بودیم که زهرا مشغول بازی بود اونجا یک اردکی بود که زهرا می خواست اونو بگیره من هم چشمم فقط به زهرا بود 

زهرا اردک رو گرفت ولی چون نزدیک آب بود اردک پرید داخل آب و زهرا در حالی که می خواست اردک رو دوباره بگیره پایش سر خورد و افتاد داخل آب 

تا زهرا داخل آب افتاد من خودمو رسوندم به زهرا وگرنه زهرا زیر آب رفته بود 

خدایا بی نهایت شکرت بی نهایت 

خیلی حالمون بد بود تا چند روز که کار من گریه شده بود نمی تونستم با خودم کنار بیام 

آخه به خاطر امیر محمد ، دخترم رو می خواستم از دست بدم 

ولی شاید خدا دید که من مواظب بچه مردم هستم اونم دوباره زهرا رو بهم هدیه داد 

بازم خدایا شکرت 

نمی دونم چگونه خدای مهربونم رو شکر کنم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)