بدون عنوان
عزيزان دلم
امروز دوباره برگشتيد به مهدكودك قبليتون ، نمي دونم كار درستي كردم يا نه ، بخاطر اينكه توي مهد دنيا ، دو سه روز كه دنبالتون ميومديم خيلي ناراحت بوديد طوري كه با منو بابايي حرفي نمي زديد بغض مي كرديدو يك گوشه ايي مي ايستاديد و اصلا" حرف نمي زديد نمي دونم خيلي نگرانتون بوديم تا اينكه ديروز به بابايي پيشنهاد برگشتن به مهد درسا رو دادم و با هم به اونجا رفتيم خانم زارع كه يكي از مسئولين مهد هست و با هم خيلي صميمي هستيم بهم گفت خيالت راحت بيارشون اينجا من خودم حواسم هست و شماره موبايلشو بهم داد تا هر موقع نگران شدم بهش تماس بگيرم
امروز صبح شما مهد كودكتون رو ديديد خيلي خوشحال شديد و بعد از گذاشتن شماها ، خيالم راحت نبود تا اينكه الان تماس گرفتم و بهم گفتن جشن هست و بچه ها در جشن هستن و شادي مي كنن
خدايا خودت به منو بابايي قوت قلب بده تا به آرامش برسيم
آمين