زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

شاهزاده قلبم

شکستن سر زهرا عزیزم

1393/8/25 12:26
نویسنده : سمیه
159 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عزیزان دلم

آره باز شکسته شدن سر زهرا ، خیلی شوکه شدم صبح شنبه وقتی بچه ها رو به مهد کودک بردیم و وارد دانشکده شدیم من بلافاصله سر جلسه امتحان رفتم و ناظر جلسه بودم که یهو گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم شماره مهدکودک بود خیلی نگران شدم اومدم بیرون جواب دادم  ، چه خبر بدی ، تمام وجودم لرزید ، اره سر زهرا شکسته بود و مسئولان مهدکودک اورژانس رو خبر داده بودن وقتی بهم گفتن گریه کردم ، تا اینکه گوشی رو به دکتر اورژانس دادن ، دکتر گفت که نیاز به بخیه داره و با اورژانس به بیمارستان نمازی انتقال می دن ، من به بابا جواد گفتم و هر دو سراسیمه خودمون رو به اتفاقات نمازی رسوندیم بعد از یک ربع زهرا رو اوردن بمیرم سرشو باند پیچی کرده بودن تا ما رو دید شروع به گریه کرد مسئول مهد کودک همراه با یک مربی اومده بودن سریع زهرا رو بغل کردم و کلی گریه کردم بعد بابایی دنبال کارهای زهرا رفت برای زهرا اندوسکوپی ، رادیولوژی و سونوگرافی نوشتن ، بعد از انجام کلیه مراحل ساعت 1 بود که به اتاق عمل بردن تا بخیه بزنن ، بمیرم ، بابایی که سر زهرا رو محکم گرفته بود منو مسئول مهدکودک هم دست و پاهای زهرا رو ، بعد از بخیه زدن و کلی گریه کردن زهرا ، بهمون اجازه ترخیص دادن ،زهرا همش می گفت مامان بریم مامان بریم ، خدا رو شکر که بابایی بود وگرنه ..... واقعا" همین جا از بابایی تشکر می کنم  که این همه زحمت کشید ( البته وقتی به خودش گفتم ، گفت این چه حرفیه ، من برای بچم تک و دو  کردم )

خلاصه بعد از ترخیص شدن از بیمارستان ، به مهدکودک رفتیم  ، بابا رفت تا به مربی علت رو بپرسه بعد از نیم ساعت برگشت و گفت که وقتی وارد مهد شده بود مربی چشماش قرمز بود و با دیدن بابایی ، باز گریه می کنه و برای بابا توضیح می ده که صندلی زهرا بر می گرده و سر زهرا به قرنیزهای دیوار می خوره ولی بابا بهش گفته بود که شما باید بیشتر حواستون رو جمع بکنید اگه برای بچه من اتفاق بدتری می افتاد مطمئن باشید از کل مهد کودک نمی گذشتم حالا من نه ، اگه یک خانواده دیگه این اتفاق براشون افتاده بود مثل من از این موضوع نمی گذشتن ، و اومدم به شما فقط تاکید کنم که باید بیشتر حواستون به بچه ها باشه ، خود مربی خیلی شرمنده بوده و همش گریه می کرده ، خلاصه بعدش اومدیم خونه آقا جون ، چون من صبح سریع به عزیز جون زنگ زدم و گفتم همچین اتفاقی افتاده سریع امیر علی رو به خونشون ببرن که عزیز جون بلافاصه این کار رو انجام می ده ، همه منتظر زهرا بودن تاوارد خونه شدیم زهرا رو دستا می گشت و همه خدا رو شکر کردن

پسندها (3)

نظرات (2)

مامان 3جوجه طلایی
25 آبان 93 16:12
چه وحشتناک . نا خدا گاه اشکام ریخت شما چی کشیدین. حالش چه طوره ؟ حتما مسکن می خوره ؟ آره ؟ الهیی بمیرم . آخه یه بچه نادون گناه داره . طفلکی چقدر ترسیده فکر نکنم دیگه با مهد کنار بیاد. بازم می فرسینش مهد ؟
مامان منصوره
26 آبان 93 17:38
بلا دور باشه ایشالله زود زود خوب میشن