زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

شاهزاده قلبم

غرق شدن زهرا

دوباره پیشنانی بر روی زمین می گذارم و خدا رو بی نهایت شکر می کنم که دوباره دختر قشنگم را به من هدیه داد  شاید بیش از 5 بار بود که منو بابایی امیرعلی و زهرا به باغ تفریحی سرداب که حول حوش 10 کیلومتر از شیراز دور بود می رفتیم و بهمون حسابی خوش می گذشت یک روز پنج شنبه صبح 96/6/30 با مامان جون ، عمه ها و خانواده عمو حسام تصمیم گرفتیم که به اون باغ بریم وقتی رسیدیم ظهر بود و من داشتم به عمه معصومه می گفتم که این باغ چقدر به من انرژی مثبت می ده و من هر دفعه که به اینجا میام حسابی حال و هوام عوض می شه ناهار هم جوجه کباب بود بعد از ناهار خوردن تازه بابایی آخرین نفر مشغول خوردن بود من هم با زن عمو حسام و هستی روی پله جلوی آلاچیق نشس...
16 مهر 1396

بدون عنوان

پنجمین سالگرد مادریم برایتان می نویسم ...   5 سال از  اولین دیدار زمینی مان گذشت.   دیداری که ما را همنشین همیشگی کرد   .   دیداری که شادی و غم ما را به هم گرهی ماندگار زد.    از آن روز که دختری با موهای خرمایی و پسری با چشمان   درخشان   را در آغوشم قرار دادن 5سال گذشت .   امیرعلی و زهرای من امروز دیگر تولد شماست   و مادر با شرایط ویژه این روزهایش   سعی در برگزاری جشن...
21 اسفند 1395

5 نذری امام حسین

بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین پنجمین نذری هم با خوبی برگزار شد روز دوشنبه شب ( شب تاسوعا) همه خونه مامان جون جمع شدیم مامان جون ، عمه معصومه ( سراشپز محترم ) ، عمه محبوبه ، عمه سهیلا ( که زحمت کشیدن از ارسنجون اومدن) عمو حسام ، عمو رضا و عمو سجاد با زن عموها همه بودن شب به خاطر این شماها خیلی اذیت کردین ساعت 10 شب به خونه اومدم به قول عمه محبوبه ( عزیزم تو برو  خونه فردا ظهر بیا قربون قدمت) ظهر تاسوعا رفتیم خونه مامان جون ، عمه ها با مامان جون حسابی زحمت کشیده بودن غذای امسال چلو سفید با خورشت قیمه و شکر پلو بود خیلی خوشمزه بود وقتی عزیزجون اومد که غذاهای نذری رو بهشون بدیم شماها هم با عزیزجون...
25 مهر 1395

بخیه شدن دست زهرا جونم

سلامی دوباره به سلامتی دوباره زهرا جونم آره باز دوباره یک خبر بد ، این دفعه با شکستن سر همراه نبود روز یکشنبه شب ( ماه رمضان ) مصادف با شب قدر بود که وقتی همه برای دیدنی عمه به خونه مامان جون رفته بودیم و احوالپرس عمه بودیم با صدای جیغ زهرا ، همه هل کردن وقتی به طرفش رفتیم دیدیم دست زهرا غرق در خون هست فک کردم شاید زخم شده ، دستشو گرفتم بردم زیر آب ، وقتی آب روی دستش ریختم وای ، قسمتی از دستش فقط قاچ قاچ شده بود و گوشتها بالا و پائین می رفتن خیلی جیغ زدم حالم بد شد روی زمین نشستم بابایی که بالای سرم بود فوری با دستمال تمیز دستشو گرفت و برد نمی دونستم کف آشپزخونه پر از خون بود فقط یا ابوالفضل صدا می زدم امیر علی هم مدام خودشو می زد بالا...
8 تير 1395

بدون عنوان

مادر شدن عبور از سخت ترین امتحان خداوند برای من بود.   تو این مسیر گاهی ناشکری کردم و هر از گاهی شکر.   خداوندا کمک کن در ادامه مسیر سربلند باشم.   هم پیش تو و هم پیش زیباترین هدایایی که به من بخشیدی   گاهی خسته می شوم از شیطنت ها و ریخت و پاش های شما در خانه   ولی در آن لحظه به خودم می گویم سمیه لذت ببر چون دیگه هیچوقت   چنین روزهایی رو با این فرشتگانت نخواهی داشت.   فردا کمی بزرگتر از امروزشان خواهند بود پس امروز یک هدیه است از طرف خدا   آن لحظه است که دوست دارم در آغوش بگیرمشان و ببوسم و لمسشان کنم.   به چهره معصوم زهرا ب...
24 خرداد 1395

بدون عنوان

سلام به عزیزان مامان عیدتون مبارک امیدوارم که امسال سال خیلی خوبی برای همه مخصوصا" شماها باشه عزیزانم اگه نتونستم چیزی بنویسم بخاطر این بود که ما خونمونو جابجا کردیم رفتیم توی یک خونه بزرگتر ، شماها هم خیلی خوشحالید اما بعضی وقتها امیر علی می گه مامان دلم برای خونه گدیم تنگ شده ، الهی قربونت برم که تمام ق ها رو گ تلفظ می کنی زهرا هم تازگیا خیلی لباس عوض می کنه هر روز با ده تیپ مختلف توی خونه می گرده عاشقه دامنه ، همش با دامنش می چرخه بهم می گه مامان نگاه کن چقد می چرخه الهی اون روز رو ببینم که با لباس عروس می چرخی و من اشک شوق از چشمانم جاری بشه تا اشکم نیومده بای دوستون دارم   ...
16 فروردين 1395