زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

شاهزاده قلبم

بدون عنوان

مادر شدن عبور از سخت ترین امتحان خداوند برای من بود.   تو این مسیر گاهی ناشکری کردم و هر از گاهی شکر.   خداوندا کمک کن در ادامه مسیر سربلند باشم.   هم پیش تو و هم پیش زیباترین هدایایی که به من بخشیدی   گاهی خسته می شوم از شیطنت ها و ریخت و پاش های شما در خانه   ولی در آن لحظه به خودم می گویم سمیه لذت ببر چون دیگه هیچوقت   چنین روزهایی رو با این فرشتگانت نخواهی داشت.   فردا کمی بزرگتر از امروزشان خواهند بود پس امروز یک هدیه است از طرف خدا   آن لحظه است که دوست دارم در آغوش بگیرمشان و ببوسم و لمسشان کنم.   به چهره معصوم زهرا ب...
24 خرداد 1395

بدون عنوان

سلام به عزیزان مامان عیدتون مبارک امیدوارم که امسال سال خیلی خوبی برای همه مخصوصا" شماها باشه عزیزانم اگه نتونستم چیزی بنویسم بخاطر این بود که ما خونمونو جابجا کردیم رفتیم توی یک خونه بزرگتر ، شماها هم خیلی خوشحالید اما بعضی وقتها امیر علی می گه مامان دلم برای خونه گدیم تنگ شده ، الهی قربونت برم که تمام ق ها رو گ تلفظ می کنی زهرا هم تازگیا خیلی لباس عوض می کنه هر روز با ده تیپ مختلف توی خونه می گرده عاشقه دامنه ، همش با دامنش می چرخه بهم می گه مامان نگاه کن چقد می چرخه الهی اون روز رو ببینم که با لباس عروس می چرخی و من اشک شوق از چشمانم جاری بشه تا اشکم نیومده بای دوستون دارم   ...
16 فروردين 1395

تولدتون مبارک

تولد تولد تولدتون مبارک ، مبارک ، مبارک تولدتون مبارک تبریک ، تبریکککککککککککککککککککککککککککککککک عزیزانم چهار سال رو پشت سر گذاشتید تا وارد پنجمین سال زندگیتون بشین من امروز از زمانی که به دنیا اومدید تا الان رو در ذهنم مرور کردم با تمام لحظات شیرین و تلخ و امروز با تمام وجودم می نویسم خدای من ، از تو ممنونم بابت عزیزانی که به من دادی تا در کنار اونها به خوشبختی کامل برسم و باز بی نهایت سپاسگزارم که توانستم با تمام وجودم عشق مادر بودن رو بچشم و با تمام عشقم به فرشته هام تقدیم کنم خدای من بابت همه چی ممنونم گلهای قشنگم امروز براتون یک هدیه قشنگی گرفتم مطمئنم خیلی خوشحال می شید و اونم دو تا کامیون خیلی بزرگ که هر دوتون عاشق...
22 دی 1394

بدون عنوان

سلام به شیطونای مامان دیشب عمه معصومه ، عمه محبوبه و مامان جون خونمون اومدن ، شما هم با شیطونیاتون حسابی سرگرمشون می کردید و البته کمی کلافه ، بعد از گذشت یک ساعت تصمیم گرفتن که برن ، وقتی بلند شدن دیدیم که شما پشت در خونه ایستادید و امیرعلی می گه که خوب بیایین تا بریم ، ما هم خندیدیم بهشون گفتم شما کجا ؟ گفت ماهم می خواهیم بریم خلاصه عمه ها با مامان جون گفتن خوب آماده بشید تا ببریمتون . شما همراهشون رفتید . من اونجا نبودم اما زمانی که عمه محبوبه رو با روسری کج دیدم که از ماشین پیاده شد و دستانش رو به سوی آسمون دراز کرد و دعا کرد یا امام حسین به اینا صبر بده ، خدا کمکتون کنه فهمیدم چه بلایی سرشون اورده بودین بعد عمه محبوبه و عمه ...
4 آذر 1394

نامه ای به پسرم امیرعلی عزیزم

وقتی به دنیا اومده بودید اونقدر ریز و کوچیک بودید که میترسیدم بغلتون کنم . اونقدر جثه ظریفی داشتید که حتی نمی تونستید گریه کنید ! هروقت بهتون نگاه می کردم با خودم می گفتم : " من چطوری این ریزه ها رو بزرگ کنم ؟ " روزها می گذشت و شما رشد می کردید و من آروز می کردم لحظه ایی برسه و شما زبون باز کنید و به من بگید مامان !. و حالا شما بزرگ شدید . نه تنها می تونید بگید مامان که گاهی اونقدر حرف می زنید که  توی دلم آرزو می کنم برای یه لحظه سکوت کنید و دیگه حرف نزنید . می بینید ما مادرها چه موجودات عجیبی هستیم ؟ . یکبار آرزو می کنیم حرف بزنید و بار دیگر نه !  از شوخی گذشته برایت یک دنیا آرزو دارم پسرم . یک دنیا  &nbs...
4 آذر 1394

نوشتن حرف دلم به زهرای عزیزم

زهرای عزیزم سلام این نامه را در حس و حالی می نویسم که غمی غریب و ناشناخته دلم را فراگرفته است . غم و اندوهم  برای توست دخترم . برای تو که همجنس خودمی و بنابراین بیشتر نگرانتم . نگران همه احساس های رشد یافته و نیافته ات . زهرای عزیزم .تو بعنوان یک دختر در این جامعه با مشکلات و سختی های زیادی روبرو هستی و من این را با گوشت و پوست و خونم درک میکنم چون دختر بوده ام . من  وقتی به مرحله نوجوانی رسیده بودم بعلت دختر بودنم تمام حرکات و رفتارم زیر ذره بین خانواده و اطرافیان  بود . اگر بلند میخندیدم سرزنشم میکردند که دختر زشت است بلند و جلوی بقیه بخندد . همیشه باید مراقب رفتارم میبودم . تورا نمیدانم چرا که نسل تو با نسل من فر...
27 آبان 1394

عاشق پدرتون هستم

با سلام به گلهای قشنگم امروز می خوام از بابای مهربونتون بگم که چقد به فکر شماهاست دیشب من به خاطر کارهای خونه خیلی خسته بودم و شماها هم با بابایی مشغول بازی بودین بس که سر و صدا می کردین و دونبال هم می کردید من سرسام گرفته بودم به بابا گفتم تو رو خدا یکم یواشتر ، اصلا بشینید بازی کنید می دونید بابایی در جواب من چی گفت : عزیزم ، الان بچه ها از این بازی خوششون میاد نه اون بازی که تو می خواهی پس تحمل کن بعد دوباره مشغول بازی با شماها شد عزیزان دلم ، بخدا حلالتون نمی کنم اگر روزی بخواهید به باباتون کوچکتر از گل بگید و یا بی احترامی بکنید چون واقعا" منو بابایی از هر لحاظی که فکر بکنید درحقتون کوتاهی نکردیم   ...
12 آبان 1394