زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

شاهزاده قلبم

جشن سبزه ها

سلام عزیزان دلم  دیروز آخرین جشن سبزه های شما در مهد کودک بود ساعت سه بعدازظهر در پارک آزادی سالن آزادی جشن برگزار شد . بابا هم خیلی دلش می خواست در جشن حضور داشته باشه ولی به خاطر حسابرسی آخر سال ، مجبور بود تا پایان شب در دانشکده بماند و کارهایش را انجام دهد وقتی بابایی برای شما توضیح داد شماها به من گفتید مامان ، به بابا اصرار نکن چون گناه داره باید کاراشو انجام بده  الهی قربون فهمتون برم خلاصه ما با عزیز جون قرار گذاشتیم و عزیز جون هم زحمت کشیدن و با ذوق اومدن  در انجام مراحل جشن ، که شماها مشغول شعر خوندن روی سن بودید و عزیز جون قربون صدقتون می رفت بابایی هم اومد من که حسابی خوشحال شدم و شماها هم با دیدن بابای...
20 اسفند 1396

تولد 6 سالگی

تولد ، تولد ، تولدتون مبارک  شش سال از زندگی شما عزیزانم می گذرد و امسال هم گرمای شما آرامش بخش زندگی منو بابایی هست عزیزانم امیدوارم همیشه سالم . شاد و خندان باشید  این هم اولین کیک تولدی هست که درست کردم اگر ظاهر خوبی نداشت ولی با عشق درست کردم  بعد از خوردن کیک به شهربازی رفتیم و حسابی به شما خوش گذشت و پس از خوردن شام ، همگی به خانه برگشتیم . ...
23 آذر 1396

پیش دبستانی

ورود شما به پیش دبستانی مبارک باد بله شما هم وارد پیش دبستانی شدید خیلی خوشحالیم از اینکه فرزندانمون بزرگ شدن و اونها رو به مرحله پیش دبستانی رسوندیم اولین مرحله آموزش ، اولین مرحله نوشتن و اولین نوآموز شدن الهی قربونتون برم با این لباسهای فرمتون که چقدر قشنگ شدید امیدوارم که همیشه سالم باشید و بتوانید در راه دانش قدمهای موفق تری بردارید به امید روزی که برای خودتان کسی باشید و ما را به آرزوهایمان برسانید آمین   ...
17 آبان 1396

6 مین نذری امام حسین (ع)

ششمین نذری هم برگزار شد شب تاسوعا همه دور هم جمع شدیم و برای برپایی نذرکمک کردیم هم زیارت عاشورا خواندیم و هم گریه کردیم خیلی خوب بود حال و هوای خاصی داشت عمه سهیلا هر سال زحمت می کشه به قول خودش که با خنده گفت ( همه کارها رو من انجام میدم ولی اسمی از من برده نمی شه  همش از سرآشپز تشکر می شه ) ولی من همین جا از عمه سهیلا بی نهایت تشکر می کنم که واقعا" زحمت می کشه امیدوارم که همه به حاجت های دلشون برسن شب عاشورا هم نذر من ادا شد امیدوارم عزیزای دلم همیشه سالم و سرحال باشن و هیچ وقت دچار حادثه ای نشن آمین یا امام حسین (ع) قربون اسمت برم که بچه هامو اول از خدا بعد از تو دا...
17 آبان 1396

غرق شدن زهرا

دوباره پیشنانی بر روی زمین می گذارم و خدا رو بی نهایت شکر می کنم که دوباره دختر قشنگم را به من هدیه داد  شاید بیش از 5 بار بود که منو بابایی امیرعلی و زهرا به باغ تفریحی سرداب که حول حوش 10 کیلومتر از شیراز دور بود می رفتیم و بهمون حسابی خوش می گذشت یک روز پنج شنبه صبح 96/6/30 با مامان جون ، عمه ها و خانواده عمو حسام تصمیم گرفتیم که به اون باغ بریم وقتی رسیدیم ظهر بود و من داشتم به عمه معصومه می گفتم که این باغ چقدر به من انرژی مثبت می ده و من هر دفعه که به اینجا میام حسابی حال و هوام عوض می شه ناهار هم جوجه کباب بود بعد از ناهار خوردن تازه بابایی آخرین نفر مشغول خوردن بود من هم با زن عمو حسام و هستی روی پله جلوی آلاچیق نشس...
16 مهر 1396

بدون عنوان

پنجمین سالگرد مادریم برایتان می نویسم ...   5 سال از  اولین دیدار زمینی مان گذشت.   دیداری که ما را همنشین همیشگی کرد   .   دیداری که شادی و غم ما را به هم گرهی ماندگار زد.    از آن روز که دختری با موهای خرمایی و پسری با چشمان   درخشان   را در آغوشم قرار دادن 5سال گذشت .   امیرعلی و زهرای من امروز دیگر تولد شماست   و مادر با شرایط ویژه این روزهایش   سعی در برگزاری جشن...
21 اسفند 1395

5 نذری امام حسین

بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین پنجمین نذری هم با خوبی برگزار شد روز دوشنبه شب ( شب تاسوعا) همه خونه مامان جون جمع شدیم مامان جون ، عمه معصومه ( سراشپز محترم ) ، عمه محبوبه ، عمه سهیلا ( که زحمت کشیدن از ارسنجون اومدن) عمو حسام ، عمو رضا و عمو سجاد با زن عموها همه بودن شب به خاطر این شماها خیلی اذیت کردین ساعت 10 شب به خونه اومدم به قول عمه محبوبه ( عزیزم تو برو  خونه فردا ظهر بیا قربون قدمت) ظهر تاسوعا رفتیم خونه مامان جون ، عمه ها با مامان جون حسابی زحمت کشیده بودن غذای امسال چلو سفید با خورشت قیمه و شکر پلو بود خیلی خوشمزه بود وقتی عزیزجون اومد که غذاهای نذری رو بهشون بدیم شماها هم با عزیزجون...
25 مهر 1395

بخیه شدن دست زهرا جونم

سلامی دوباره به سلامتی دوباره زهرا جونم آره باز دوباره یک خبر بد ، این دفعه با شکستن سر همراه نبود روز یکشنبه شب ( ماه رمضان ) مصادف با شب قدر بود که وقتی همه برای دیدنی عمه به خونه مامان جون رفته بودیم و احوالپرس عمه بودیم با صدای جیغ زهرا ، همه هل کردن وقتی به طرفش رفتیم دیدیم دست زهرا غرق در خون هست فک کردم شاید زخم شده ، دستشو گرفتم بردم زیر آب ، وقتی آب روی دستش ریختم وای ، قسمتی از دستش فقط قاچ قاچ شده بود و گوشتها بالا و پائین می رفتن خیلی جیغ زدم حالم بد شد روی زمین نشستم بابایی که بالای سرم بود فوری با دستمال تمیز دستشو گرفت و برد نمی دونستم کف آشپزخونه پر از خون بود فقط یا ابوالفضل صدا می زدم امیر علی هم مدام خودشو می زد بالا...
8 تير 1395